*قبل از شروع فیک حتما معرفی شخصیت ها و تیزرهارو ببینید*

صدای قدم های محکم و سنگینش باعث شد تمام سرها به سمتش برگرده،بازم همه جذب این مرد با ابهت و همه چیز تموم شدن. شاید جذابیتش بخاطر اخماش بود،شاید بخاطر چهره ی جدی یا شایدم بخاطر هیکل رو فرمش ولی با وجود اون همه ادم این رزی بود که با عشق خالص نگاهش میکرد و توی دلش ارزو میکرد که هرچی زودتر بتونه قلب سنگیه اونو رو بدست بیاره. چانیول اگه برای بقیه ترسناک و اخمو به نظر میومد ولی در نظر رزی یه مرد زخم خورده و مهربون بود...
تقه ای به در اتاق رییسش زد و وارد شد.
تعظیم کوتاهی کرد و گفت: گرفتیمش قربان
نامجون لبخندی بهش زد و گفت
_ بازم مثل همیشه عالی بودی،میتونی امروزو بری خونه استراحت کنی
_ نه ترجیح میدم به کارا رسیدگی کنم
_ ولی خیلی خسته به نظر میای نمیخوای بری...
_ نه قربان من حالم خوبه
نامجون خنده ای برای کله شقی چانیول سر داد و گفت:
_ هرجور راحتی
چانیول بازم تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد و به سمت میزش رفت و پشتش نشست.
رزی که منتظر برگشت چانیول بود به محض اینکه نشست قهوه بدست و با لبخند به سمتش رفت و لیوان قهوه رو روی میزش گذاشتش،چانیول به لبخند همیشه مهربون به رزی نگاه کرد و گفت:
_ لازم نبود اینکارو کنی
رزی لبخندش عمیق تر شد
_خستگیتو در میکنه
قهوه رو برداشت و بدون حرفی مشغول خوردنش شد.
رزی هم برگشت و سرجاش که میز کناری چانیول بود نشست و دست راستشو تکیه گاه چونش کرد و به مرد رویاهاش خیره شد.
.............................
یونیفرمشو پوشید و دکمه هاشو بست،احساس میکرد توی این یونیفرم زیادی جذاب شده،به هرحال اون کیم جنی بود،جذاب ترین دختر شهر!
شاید جذابیتش بخاطر لبهایی بود که هیچوقت نمیخندید و غروری که هیچوقت چشماشو ترک نمیکرد. یا شایدم بخاطر چشمای گربه ای وحشی که با یه نیم نگاه میتونست قلب ادمو تیکه پاره کنه!
کلاهشو روی سرش مرتب کرد و از اتاق رختکن خارج شد،اولین قدمو که توی اداره گذاشت همه ی سرها به سمتش برگشت. همه کنجکاو به این افسر تازه وارد و جذاب خیره شده بودن اما کیم جنی مغرور تر از همیشه با پوزخندی که روی لبش جا خوش کرده بود فقط به روبه روش نگاه میکرد. تا اینکه به جلوی در اتاق نامجون رسید. تقه ای به در زد و با اجازه ی نامجون وارد اتاق شد،رییس پلیس پشت به جنی ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد
_ یعنی چی که فرار کرد؟
_........
_ این چرندیاتو تحویل من نده میدونی اون روانیا روزی چندنفرو میکشن؟
_ .......
_ باشه باشه تو راست میگی ولی ببین،کیم نامجون نیستم اگه خودم پیداش نکنم
تلفن رو قطع کرد و با اخم به سمت جنی برگشت اما ناگهان با دیدن جنی انگار مکالمه ی چند لحظه پیششو فراموش
کرد.
شنیدید میگن بعضیا رو همون لحظه که میبینی یه چیزی توی دلت تکون میخوره؟شاید این بلا داشت سر نامجونی که تا چند لحظه پیش حتی تپیدن قلب خودشو حس نمیکرد در میومد چون الان تنها صدایی که توی گوشش اکو میشد ضربان محکم قلبی بود که انگار میخواست از سینش بپره بیرون و ببینه چی نامجونو انقدر هیجان زده کرده!
انقدر مجذوب جنی شده بود که حتی نمیتونست حرکتی کنه و انگار تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که به افسر جذابش زل بزنه،جنی ادای احترام کرد
_ کیم جنی هستم قربان،مامور جدید بخش جنایی
نامجون که انگار تازه به خودش اومده بود تکون به خودش داد نگاهشو از جنی دزدید و روی صندلیش نشست
پوزخندی روی لب جنی جا خوش کرد،بالاخره اون یه حرفه ای بود و میتونست کاملا واضح احساسات نامجونو ببینه. جنی انقدر تیز بود که حرکت مورچه های کنار دیوار رو هم میدید،خوندن ذهن نامجون که دیگه براش مثل اب خوردن بود.
نامجون با اهمی گلوشو صاف کرد و گفت
_آه...اره پرونده تو دیدم
برای اینکه دستپاچگیشو نشون نده پرونده ی جنی رو از روی میز برداشت ولی همینکه بازش کرد تمام برگه ها روی زمین ریختن. از روی صندلیش بلند شد و روی پاهاش نشست تا برگه هارو جمع کنه. جنی هم به کمکش رفت و روبه روش نشست که این باعث شد نامجون حواسش به جنی پرت بشه و تمام مدتی که جنی مشغول جمع کردن برگه ها بود بی حرکت به چهره ش زل بزنه.
جنی همه ی برگه هاروجمع کرد و به سمت نامجون گرفت
_ بفرمایید
نامجون که به خودش اومده بود سریع برگه هارو گرفت و روی صندلیش نشست. اهمی کرد و درحالی که سعی میکرد طبیعی به نظر برسه درحالی که به میزش نگاه میکرد سریع گفت
_ برو بیرون به یکی میگم میزتو بهت نشون بده
جنی بی حرف ادای احترام کرد و از اونجا خارج شد.
نامجون نفس عمیقی کشید. داشت پیش خودش فکر میکرد که چرا باید با دیدن یه دختر اینجوری به هم بریزه؟اخه مگه میشه نامجونی که تنها چیزی که چشمشو میگیره شغلشه با دیدن یه دختر انقدر بهم بریزه؟
شایدم اون دختر یه تفاوتی با بقیه داشت!خب راستش نامجون خیلی به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشت!
مومو به سمت جنی رفت و با خوش رویی گفت
_ سلام من موموام بیا بهت میزتو نشون بدم
جنی لبخند ساختگی زد و گفت
_ سلام مومو ممنونت میشم
بعد از اینکه مومو روشو برگردوند جنی هم نقاب لبخندشو از روی صورتش برداشت و دوباره به حالت پوکر فیسش برگشت و دنبالش راه افتاد. مومو جلوی میزی ایستاد و گفت
_ این میز توعه
با دستش به شونه ی جنی ضربه ای زد
_ موفق باشی
مومو که ازش دور شد. روی صندلی نشست و به اسمش که روی میز بود نگاه کرد "افسر پلیس کیم جنی"
با خودش فکر کرد که چیشد که سر از این مکان مسخره دراورد؟
***************
کای درحالی که پوزخند همیشگی شو به لب داشت یه دور به دور قربانی که یه هفته س باهاش سر و کار داره چرخید و بعد رو به روش ایستاد.
دستشو جلو برد و موهای کوتاه مرد روبه روشو توی دستاش گرفت و سرشو به عقب برگردوند و توی گوشش اروم گفت
_ بهم بگو کدوم خری تورو فرستاده؟
ولی بازهم از دهن چِن چیزی خارج نشد. کای موهاشو ول کرد و با پا لگدی بهش زد که باعث شد صندلی با صدای بدی از پشت بیوفته. چن سعی کرد با فشار دادن دندوناش روی هم جلوی ناله کردنشو بگیره ولی دردی که توی ستون فقراتش بود بهش اجازه شو نداد و باعث شد ناله ی بلندی از درد سر بده.
کای پوزخندی زد و رو به هاروتو گفت
_ یه کاری کن بفهمه اینجا کی رییسه
_ بله قربان
کای اونجا رو ترک کرد و هاروتو رو با اون جاسوس که هنوز معلوم نبود از کجا اومده تنها گذاشت.
هاروتو زنجیر رو برداشت و چند دور دور دستش دورش داد و بعد از اینکه مطمعن شد محکم گرفتش به سمت قربانی
جدیدش رفت و صندلی که چن بهش بسته شده بودو بلند کرد. روی چن خم شد و صورتشو به صورت خونیش نزدیک کرد
_ هنوزم نمیخوای بگی کی فرستادتت؟
چن تفی که حاوی خون بود رو توی صورت هاروتو تف کرد و با اینکارش نشون داد دهنش حالا حالاها باز نمیشه. هاروتو خنده ی هیستریکی کرد و با دستش جای تفو پاک کرد. و به دستش خونیش نگاه کرد. پوزخندی زد و زنجیرو محکم توی دستش فشار داد
_ مثل اینکه هنوز نفهمیدی اینجا رییس کیه
دست حاوی زنجیر رو بالا اورد و زنجیر سخت و سرد رو روی بدن چن که دیگه رمقی براش نمونده بود فرود اورد...
حتی گنجشکای روی درخت هم با شنیدن فریاد دردناک چن طاقت نیوردن و از روی درخت پر کشیدن تا اون مکان ترسناک که همیشه بوی خون میداد رو ترک کنن!
.........................
چانیول وارد بالکن اداره شد و درحالی که از بالا به رفت و امد مردم نگاه میکرد سیگاری روشن کرد. همیشه با خودش فکر میکرد که یعنی بقیه هم به اندازه ی اون سنگینی درد رو روی قلبشون حس میکنن؟یا این عذاب فقط قلب خودشو بلعیده!...کام عمیقی از سیگار گرفت و دودشو از دهنش خارج کرد.
نامجون که از لحظاتی پیش پشت سرش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد جلو اومد و کنارش ایستاد
_ مگه صدبار بهت نگفتم تو اداره سیگار نکش؟
سیگارو از بین لبای چانیول دزدید و خودش مشغول کشیدنش شد. این عادت همیشگیش بود،دزدین سیگارای چانیول اونم درست وقتی که داره ازش استفاده میکنه! چانیول خنده ای کرد و درحالی که نخ دیگه ای از پاکت سیگارش خارج میکرد زیر چشمی به نامجون نگاه کرد
_ خب بگو سیگارمو میخوای دیگه چرا انقدر چرت و پرت تحویلم میدی؟
نامجون تنه ای بهش زد و با لحن جدی و دستوری گفت
_ هی مثلا من رییستما
چانیول بیخیال درحالی که توی جیبش دنبال فندکش میگشت گفت
_ فعلا که یه سیگار دزد بیش نیستی
هردو به هم نگاه کردن و خندیدن،وقتی خنده شون تموم شد هردو به لبه ی بالکن تکیه دادن و به رو به رو خیره شدن. چانیول سیگار جدیدشو میون لباش گذاشت و روشنش کرد. هردو کام عمیقی گرفتنو دود تلخ سیگارو از دهنشون خارج کردن
چانیول:هنوز خبری از چن نشده؟
نامجون نفس عمیقی با حسرت کشید
_ نه. از وقتی رفته ردیابش از کار افتاده،دو هفته هم هست که نامه نفرستاده.
چانیول پوفی کرد
_ از اولشم باید خودم به جاش میرفتم
نامجون دستشو روی شونه ی چانیول گذاشت و فشار ارومی بهش وارد کرد
_ میدونی که چن خودش میخواست انجامش بده
چانیول دیگه چیزی نگفت. اون فقط ارزو میکرد بتونه دوستشو نجات بده ولی هیچ اطلاعاتی نداشتن پس نمیتونستن هیچ حرکتی کنن. اونا حتی نمیدونستن دوستشون گیر افتاده یا نه؟
جونگده برادر نامجون بود و اونا خیلی به هم نزدیک بودن. حتی اسم "چن" رو نامجون روی برادرش گذاشته بود چون از اسم "جونگده" خوشش نمیومد. تا اینکه دیگه همه اونو به اسم چن شناختن.
نامجون با به یاد اوردن خاطره ی روزی که اسم چن رو روی جونگده گذاشت و کلی سر به سرش گذاشت و اذیتش کرد لبخندی روی لبش نشست.
سیگارو دور انداخت و چانیولو تنها گذاشت. حتی سیگارم نمیتونست کاری کنه که لحظه ای از فکر چن بیرون بیاد. شاید باید کم کم از قدرتش استفاده میکرد و میرفت دنبال برادر عزیزش...

 

لایک و کامنت فراموش نشه فرزندانم😐💜