*جهت خوندن بیوگرافی شخصیت های جدید کلیک کنید*

(عمارت مانوبان)
نینگ نینگ کش و قوسی به بدنش داد و از پشت لب تابش بلند شد. کارینا که روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت نیم نگاهی بهش کرد
_ خسته نباشی دلاور
نینگ نینگ قیافه ی لوسی به خودش گرفت و توی بغلش دراز کشید
_ ممنون جیمین
_ صدبار بهت گفتم بهم نگو جیمین میخوای بازم لیسا دعوات کنه؟
_ الان که کسی اینجا نیست که بشنوه
کارینا خنده ای به روی دختر کوچولوی توی بغلش کرد و گذشته رو مروری کرد. وقتی نینگ نینگ اومد اینجا همش ده
سالش بود و یه دختربچه ی لوس بود که تا تقی به توقی میخورد میزد زیر گریه و همیشه هم به کارینا پناه میبرد. با اینکه کارینا خیلی بی رحم بود ولی برای نینگ نینگ اینطور نبود و در مقابلش تبدیل به یه دختر مهربون و دوست
داشتنی میشد.
دستی به موهای نینگ نینگ کشید. با اینکه هم خون نبودن ولی قطعا خواهر بودن!
...............
لیسا بطری مشروب رو برداشت و روی تختش نشست و به تاج تخت تکیه داد. به یاد گذشته ی تلخش لبه ی بطری رو روی لبش گذاشت و یه نفس نصف بطری رو خالی کرد،انگار حس سوخته شدن گلوش موقع خوردن مشروب بهش شوک وارد میکرد و باعث میشد برای لحظاتی هممه چیو فراموش کنه
لوکاس وارد اتاق شد. با دیدن لیسا توی اون وضع نفس عمیقی کشید و بهش نزدیک شد. لیسا با چشمای خمارش بهش نگاه کرد و با صدای خشداری گفت
_ چی میخوای؟
_ جنی تماس گرفت
_ خب؟
_ گفت که تو این مدت هیچی دستگیرش نشده،میگه اونجا موندن فایده ای نداره و کل اداره رو بررسی کرده ولی هیچ فایل پیدا نکرده و میخواد برگرده
لیسا بطری که دیگه مشروبی توش نبود رو به دیوار کوبید و داد زد
_ غلط کرده که میگه میخواد برگرده. بهش بگو همه چی دست اون نامجونه عوضیه. بهش تا وقتی که یه مدرک درست و حسابی برام نیاره برنگرده وگرنه جنازشو میندازم جلو سگا
لوکاس تعظیمی کرد
_ چشم
لیسا بلند شد و رو به روی لوکاس ایستاد. با بلند شدنش لوکاس به لباس خواب مشکی لیسا که بندش از روی
شونش افتاده بود نگاه کرد و اب دهنشو قورت داد و سریع دوباره سرشو زیر انداخت. لیسا نزدیکش شد و چونشو توی دستش گرفت و فشار محکمی بهش داد که باعث شد لوکاس سرشو بالا بگیره
_ یه فلش توی کشو میز کارمه روش نوشته یو جونگیون،بفرستش واسه جنی
_ چشم
به سرتا پاش نگاهی انداخت و به سمت تختش برگشت
_ دیگه هم تا وقتی بهت اجازه ندادن نگاهتو ازم ندزد،میتونی بری
لوکاس تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
(یک هفته بعد)
نامجون رو به ۱۵ نفر ویژه کرد
_ در حال حاضر سه نفر سه نفر تقسیم بندیتون میکنم و به مکان هایی که باید برید میفرستمتون. بعدش چند نفری که از قبل انتخاب کردمو خبر میکنم و اونا میرن کنارهم. نفرات باقی مونده که انتخاب نشدن نیروی پشتیبانی هستن که توی کشور و شهرای دیگه چند نفر وی ای پی رو استن میکنن.
پاکتارو به دست سوهو داد و سوهو درحالی که پاکت هر شخصو بهش میداد شروع به صحبت کرد
_ از اینکه کجا میرید و با کی میرید هیچکس نباید اطلاع داشته باشه حتی خانوادتون. افراد اداره میدونن شما میرید ولی کسی نمیدونه کجا میرید و چند نفر اصلیو نمیشناسه و نبایدم بشناسه. همزمان با رفتن شما پونزده نفر بیست نفر دیگه هم برای سرپوش گذاشتن روی کار شما و گول زدن جاسوسا به مناطق مختلف فرستاده میشن تا شما نتونید شناسایی بشید.
بعد از اینکه همه ی پاکتارو پخش کرد همه رو مرخص کرد و افراد بعد از ادای احترام از مکان مخفی که توش قرار داشتن و خارج از اداره بود بیرون اومدن.
رزی و مومو پاکتاشونو باز کردن و با دیدن اینکه باهم هستن جیغی از سر خوشحالی کشیدنو همدیگه رو بغل کردن.
مومو:راستی نفر سوم کیه؟
با صدای داد شوگا همه ی جمعیت به سمتش برگشتن
_ چییییی؟؟؟ چرا باید منو با دوتا دختر بندازن تو یه گروه؟
جیمین درحالی که بهش میخندید دستشو دور گردنش انداخت و لحنشو مسخره کرد
_ اشکال نداره هم کاره هم عشق و حال
شوگا پوکر فیس نگاهی بهش انداخت و بعد به اسم دو نفری که هم گروهیش بودن نگاهی انداخت و اسمشونو خوند
_ هیرای مومو و پارک رزی
مومو و رزی:سلام سونبه نیم
شوگا و جیمین بهشون نگاه کردن. رزی با ذوق خندید
_ وای من باورم نمیشه که قراره با شما تو یه گروه باشم من همیشه کار شما رو تحسین میکردم
شوگا پوکر فیس نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و در حالی که به رزی نگاه میکرد جیمینو مخاطب قرار داد
_ من دارم میرم خدافظ
و بدون اینکه کلامی با رزی و مومو حرف بزنه اونجا رو ترک کرد. رزی لب پایینشو اویزون کرد
_ وا چرا اینجوری کرد؟
رزی به جیمین نگاه کرد تا شاید جواب سوالشو بگیره که با قیافه ی درهم جیمین رو به رو شد.
جیمین داشت ارزو میکرد که کاش به جای شوگا اون با رزی هم گروهی میشد ولی خب میدونست نمیشه چون شوگا و رزی و مومو متخصص بخش ای تی هستن نه اون. با حسرت نفس عمیقی کشید. رزی دستشو روی بازوی جیمین گذاشت و کمی خم شد تا بتونه صورتشو که به سمت پایین بود ببینه
_ خوبی؟
جیمین با شنیدن صدای رزی دستپاچه نگاهش کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه سرشو داد
_ اره،اره خوبم
...........................
چانیول با عصبانیت برگه رو روی میز نامجون کوبید و فریاد زد
_ اون پسره ی پاستوریزه همش یه هفتس که اینجاست اخه چطور انتظار داری با خودم ببرمش به ماموریت به این مهمی؟
اینهمه ادم ریخته اینجا یه زیر دست دیگه بهم بده خب نامجون خونسرد از بالای عینکش نگاهی به دوست قدیمیش چانیول انداخت
_ اون پسر بهترین کیس برای انجام این ماموریته و من شخصا برای این ماموریت اونو از جایی که کار میکرد کشیدم اینجا تا با ما روی این پرونده کار کنه حالا تو ازم میخوای عوضش کنم؟متاسفم چان ولی بهتره باهاش کنار بیای چون اون یکی از باهوش ترین مامورای پلیسه و تنها کسیه که میتونه با تو کار کنه چون تا جایی که یاد دارم همه ی زیر دستاتو به بهونه ی خنگ بودن انتقال میدادی یه جای دیگه
چانیول نفس حرصی کشید. میدونست که وقتی نامجون یه حرفی رو انقدر محکم بزنه ازش کوتاه نمیاد پس از اتاق بیرون رفت و حرصشو سر در خالی کرد و اونو محکم به هم کوبید. با حس لرزش گوشیش از توی جیبش درش اورد. با دیدن اسم و عکس جیسو روی صفحه ی موبایل نفس عمیقی کشید و صداشو صاف کرد
_ الو
صدای شاد و خندون جیسو باعث شد اونم لبخند بزنه
_ سلام بر داداش خل خودم چطوری؟
_ من خوبم تو چی؟
_ منم عالیم. امروز یه روز پر کار بود واسم و کلی بیمار داشتم خیلی خوب بود
چانیول خندید
_ من متعجبم از تو واقعا. ملت از کار زیاد خسته میشن اونوقت تو خوشحال
_ چان خودت میدونی که چقدر عاشق گوش دادن به صحبتای بقیه و کمک بهشونم
_ اره میدونم مهربونه من
جیسو دلبرانه خندید
_ خب حالا میشه این مهربون بیاد توی اداره؟
چانیول با تعجب ابروهاشو بالا انداخت
_ مگه تو کجایی؟
_ جلوی ساختمون
چانیول بلند شد و از پنجره جیسوی شاد و خندون که براش دست تکون میداد نگاه کرد
_ بیا بالا ولی مستقیم برو تو ابدار خونه
_ چشمممم
چانیول با خوشحالی وارد ابدار خونه شد و جیسو رو محکم بغل کرد.
_ ایی چانی له شدم ولم کن
چانیول محکم لپ جیسو رو بوسید و ازش جدا شد. جیسو با چندشی دستشو روی جای بوسه کشید
_ اه ازون تفیا بود
چانیول خندید
_ خب چیشده که اومدی به ما سر بزنی؟
جیسو پلاستیکای تو دستشو بالا اورد و نشونش داد
_ اومدم باهم نهار بخوریم
هردو پشت میز نشستن و جیسو ظرفارو از توی پلاستیک بیرون اورد،وقتی درشونو باز کرد چانیول با لبخند نفس عمیقی کشید
_ اومممم غذای جیسو پز
و با اشتها شروع به خوردن کرد. جیسو اول با لذت به داداش کوچولوی دوست داشتنیش نگاه کرد و بعد خودشم مشغول خوردن شد.
جنی کلافه از اینکه لیسا اجازه ی برگشت بهش نمیده توی حیاط اداره راه میرفت و توی ذهنش برای نامجون و فهمیدن نقشه ای که برای لیسا کشیده فکر میکرد. از اونجایی که تازه وارد بود توی جلسات راهش نمیدادن و از همه بدتر اینکه فهمیده بود نامجون به هیچکس درمورد کاراش اطلاعات نمیده حتی اگه طرف دوست صمیمی ش باشه. از وقتی هم که چن مرده نامجون زیاد نمیخنده یا با کسی صحبت نمیکنه و فهمید که نزدیک شدن به نامجون سخت و زمان بره و باید کم کم بهش نزدیک بشه.
با فکری به ذهنش رسید لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت ابدار خونه حرکت کرد.
جنی وارد ابدار خونه شد و نگاه بی تفاوتی به چانیول و دختری که نمیشناخت انداخت و به سمت قهوه ساز رفت و
روشنش کرد. در حینی که قهوه درحال اماده شدن بود بطری ابی از یخچال بیرون اورد و درحالی که به دیوار تکیه داده بود مشغول خوردنش شد. به چانیول و جیسو نگاه کرد،لبخند چانیول براش عجیب بود چون اون هیچوقت نمیخندید. بی تفاوت به دونفری که در نظرش زوج عاشقی بودن یه لیوان قهوه ریخت و به سمت اتاق نامجون رفت. در زد و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شد. نامجون سخت سرگرم پرونده های رو میزش بود. جنی لبخندی زد و لیوان قهوه رو جلوی نامجون گذاشت. نامجون سرشو بالا اورد و با دیدن جنی سوالی نگاهش کرد
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ احساس کردم اینروزا خیلی خسته شدید قربان
کمی چشماشو ماساژ داد
_ اره واقعا خستم
جنی سعی کرد کمی لحنشو خجالت زده نشون بده
_ میتونم ازتون یه درخواستی کنم قربان؟
_ اره بگو
جنی به چشمای منتظر نامجون زل زد تا بتونه حرفشو تاثیرگذار تر کنه
_ امشب با من میاید بیرون؟
نامجون با تعجب ابروهاشو بالا انداخت
_ بیرون؟با تو؟
_ اره
نامجون لبخندی زد. چرا به خودش دروغ بگه کیم جنی واقعا فریبنده بود. در مقابل اون چشمای گربه ای وحشی چه عکس العملی جز قبول کردن میتونست نشون بده؟!
_ کجا؟
جنی با خوشحالی خندید
_ یه کافه هست که من خیلی کیک شکلاتیاشو دوست دارم واقعا دلم میخواست با یه نفر برم اونجا
_ ادرسو برام بفرس
_ باشه. ممنون قربان
................................
شوگا به لبخند گشاد رزی نگاه کرد و درحالی که مثل همیشه پوکر فیس بود محکم گفت
_ نه!
لبخند رزی ازبین رفت
_ چرا؟
_ چون حوصله تونو ندارم
_ ولی قربان ما...(نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی اطمینان حاصل کرد که کسی این دور و بر نیست به شوگا نزدیکتر شد و لباشو نزدیک گوشش برد)...قراره همخونه بشیم. پس این خوبه که باهم بریم بیرون و بیشتر اشنا شیم
_ رزان پارک
رزی با صدای محکم شوگا که توی گوشش نشست صاف ایستاد
_ بله قربان
_ مگه من قراره تورو بگیرم؟
_ بله قربان؟
به چهره ی سوالی رزی نگاهی انداخت. رزی به خودش اومد
_ نه قربان
_ پس این اسکل بازیا واسه چیه؟هروقت قصد کردم بگیرمت اونوقت میتونیم باهم بریم بیرون اوکی؟
_ بله قربان
_ حالا برو بیرون و درم پشت سرت ببند چون من کلی کار دارم
_ چشم قربان
رزی درحالی که چهره ش کاملا پوکر فیس بود از اتاق شوگا بیرون اومد. این پسر قطعا از نسل ادمیزاد نیست!!!
با صدای زنگ موبایلش به خودش اومد
_ الو
لی:رزی کجایی؟
_ اداره
_ ببینم تو از جی ایون خبری نداری؟
_ نه. نگو که باز دست گل به اب داده
_ فکر کنم توی اداره ی پلیسیه که پنج تا خیابون بالاتر از اداره ی شماست. من شرکتم الان وقتشو ندارم. خوشحال میشم بری ازادش کنی
نفس عمیقی کشید
_ باشه داداش خودم درستش میکنم تو نگران نباش
گوشیو قطع کرد و توی جیب شلوارش گذاشت. جی ایون خواهر کوچکترش قطعا چیزی جز دردسر براش نداشت. وارد اتاق مشترکی که بیش از ده تا پلیس توش کار میکردن شد و به سمت مومو رفت
_ هی مومو من باید برم دنبال جی ایون تا وقتی که برگردم حواست به کارا باشه
_ بازم دردسر درست کرده؟
_ بله متاسفانه
جیمین که از لحظه ی ورود رزی با چشماش دنبالش میکرد احساس کرد چهرش ناراحته بنابراین بلند شد و به سمتش رفت.
_ مشکلی پیش اومده؟
رزی به سمتش برگشت و لبخندی زد
_ نه یه کاری دارم باید از اداره برم همین
_ اها. میخوای باهات بیام؟
_ نه ممنون خودم ازپسش بر میام
_ فکر نکنم این وقت روز تاکسی گیرت بیاد و با شناختی که ازت دارم از ماشین اداره برای کارای شخصی استفاده نمیکنی
_ اممممم.....خب راستش اره درسته
_ پس من میرسونمت
به لبخندی که روی لبای پفکی جیمین بود نگاه کرد. قطعا بعد از مومو جیمین براش بهترین دوست بود،جیمین همیشه خیلی بهش توجه میکرد و هواشو داشت و رزی واقعا قدردان این ارزشی بود که جیمین براش قائل میشد.
جیمین و رزی باهم از اداره خارج شدن و به سمت ماشین جیمین رفتن و سوار شدن.
جیمین:کجا برم؟
_ یه ایستگاه پلیس پنج خیابون بالاتره برو اونجا
ماشینو روشن کرد و حرکت کرد
_ برای کار میری یا....
_ نه خواهر کوچیکترم یه مشکلی براش پیش اومده بخاطر اون میرم
_ مگه تو خواهر داری
نفس عمیق و پر حرصی کشید
_ اره و خیلیم پر دردسره
هردو وارد اداره ی پلیس شدن و جلوی یکی از میزا ایستادن
_ اومدم دنبال پارک جی ایون
افسر پلیس نگاهی به سرتا پای جیمین و رزی انداخت و با دیدن درجه شون که از خودش بالاتر بودن بلند شد و بهشون احترام گذاشت
_ نکنه توی اداره ی شمام پرونده داره
رزی جدی به افسر تازه کار نگاه کرد
_ نه خواهرشم
_ اها خب دنبالم بیاد
افسر با احترام جیمین و رزی رو تا بازداشتگاه همراهی کرد. رزی به جی ایون که بیخیال چشماشو بسته بود و دراز کشیده بود و سرشو گذاشته بود روی پای یه دختر که دست به سینه و پوکر فیس نشسته بود نگاه کرد و نفس پر حرصی کشید
_ هی جی ایونااااا
جی ایون با دستش گوششو ماساژ داد
_ اه هازارد ببین صدای این خواهرم همش تو گوشمه
هازارد نگاهی به رزی انداخت
_ نه تنها صداش تو گوشته بلکه اگه چشمای مبارکتو باز کنی میبینی که قیافشم دقیقا جلوته
جی ایون نشست و چشماشو باز کرد. ناله کنان گفت
_ اونیییییی چرا تو اومدی؟
رزی دندون قروچه ای کرد
_ پاشو بیا اینجا تا عزرائیلو نفرستادم سراغت
افسر پلیس درو باز کرد و جی ایون و هازارد بلند شدن برن بیرون که افسر جلوی هازاردو گرفت
_ تو نمیتونی بری
هازارد پوزخندی زد و عقب ایستاد. جی ایونم رفت عقب
_ اگه نزارید بیاد منم نمیام
رزی:هی جی ایونااااااا
جی ایون مصمم به رزی زل زد،رزی نفس عمیقی کشید
_ این یکیم ازاد کنید
افسر:چشم
همینکه جی ایون پاشو از پشت میله ها بیرون گذاشت رزی گوششو گرفت و محکم پیچوند
_ اییییییی اونیییی دردم گرفت
جیمین جی ایونو به سمت خودش کشید و از دست رزی خلاصش کرد
_ هی هی اروم باش گوش بچه درد گرفت
جی ایون دستشو از تو دست جیمین کشید
_ هی من بچه نیستم
_ اوکی اوکی
رزی:جفتتون دنبالم بیاید
هازارد و جی ایون به کاغذی که رزی جلوشون گذاشته بود نگاه کرد
جی ایون:اههههه بازم تعهد؟بابا خب همون قبلیارو بردارید بزارید تو پرونده
رزی چشم غره ای به پرویی خواهرش رفت
_ بنویسید زودباشین
جی ایون و هازارد که دیگه متن تعهد نوشتن حفظشون شده بود تعهد نوشتن و بلند شدن دنبال رزی که دود از سرش بلند میشد راه افتادن. جیمین جرعت نمیکرد حرف بزنه و فقط دخترا رو تا ماشین همراهی کرد. همینکه به ماشین رسیدن رزی عین برق گرفته ها به سمتشون برگشت
_ این دختره کیه؟
جی ایون بیخیال چشماشو توی کاسه چرخوند
_ دوستمه
به هازارد نگاه کرد
_ کدوم دوستته که من نمیشناسم؟
جی ایون پوزخندی زد
_ تو حتی منم نمیشناسی چه برسه به دوستام
تنه ای به رزی زد و همراه هازارد سوار ماشین شدن. رزی دستی تو موهاش کشید
جیمین:اروم باش
به لبخند دلگرم کننده ی جیمین نگاهی انداخت و سرشو تکون داد. سوار ماشین شد و تا رسیدن به خونه ی رزی هیچکس هیچی نگفت. جی ایون و هازارد بی حرف پیاده شدن،رزی شیشه شو کشید پایین
_ امشب که اومدم تکلیفتو روشن میکنم
جی ایون بی توجه به حرفاش دست هازاردو گرفت و وارد خونه شدن. رزی نفس عمیقی کشید و با کلافگی سرشو با دستاش گرفت
_ ای خدا من با این دختره چیکار کنم؟