*جهت خوندن بیوگرافی شخصیت های جدید کلیک کنید*

 

(اداره پلیس)
چانیول نگاه چپ چپی به بکهیون که نیومده با همه رفیق شده بود انداخت و عصبی برگه ی جلوشو خط خطی کرد. از روز اولی که این بچه رو دید با خودش گفت باید ازش دور بمونه و موفقم بود تا اینکه نامجون این بلا رو سرش اورد و توی ماموریت به این مهمی یه فسقلی رو هم گروهیش کرد.
نامجون بالای سرش ایستاد و خودکارو از دستش کشید
_ نکن این کاغذارو حروم
چانیول نگاه بدی بهش انداخت
_ بکش کنار تا خودتم خط خطی نکردم
بلند شد کاغذو مچاله کرد انداخت رو میزش و به سمت رختکن رفت. نامجون خنده ای به اخلاقای عجیب غریب رفیقش کرد و از اداره خارج شد.
چانیول وارد رختکن شد و با عصبانیت دکمه های یونیفرمشو باز کرد. بکهیون شاد و سرمست وارد رختکن شد و به سمت چانیول رفت
_ اوه سلام ارشد حالتون خوبه؟
چانیول بدون اینکه نگاهش کنه یونیفرمشو دراورد. بکهیون با دیدن بدن رو فرم چانیول چشماش گشاد شد و با ذوق و لبخند جلو رفت و انگشتشو توی سیکس پکش فرو کرد
_ واووووو چقد بدنت سفت و رو فرمه
چانیول که نزدیک بود از این کارش شاخ در بیاره عصبی خودشو عقب کشید و داد زد
_ با چه اجازه ای بهم دست میزنی؟
بکهیون ترسیده یه قدم عقب رفت و به چشمای سرخ چانیول خیره شد. چانیول دست بکهیون که هنوز رو هوا مونده بود رو گرفت و محکم به کمد کوبیدش. یکی از دستاشو کنار سرش گذاشت و صورتشو بهش نزدیک کرد،با لحن تهدید امیزی گفت
_ اگه یه بار،فقط یه بار دیگه دستت بهم بخوره،نزدیکم بشی،یا بهم حرفای چرت و پرت بزنی قسم میخورم همین دستتو قطع میکنم
فشاری به دستش اورد که صورت بکهیون از درد تو هم رفت
_ اییییی
چانیول تکونی بهش داد
_ فهمیدی؟
بکهیون سرشو به معنی اره تکون داد
چانیول فشار بیشتری اورد و دوباره دستشو محکم تکون داد
_ نشنیدم بگی چشم
_ چ...چشم
چانیول با ضرب دستشو ول کرد و به عقب هولش داد،سریع لباسشو پوشید و از رختکن خارج شد. بعد از رفتنش بکهیون مچ دست راستشو گرفت و روی زمین نشست و از شدت درد گریه کرد. خودش از بچگی ضعیف و لاغر بوده و با یه ضربه ی کوچیک دردش میگرفته حالا چانیول جوری به دستش فشار اورده بود که نمیتونست تحمل کنه و گریه کرد.
جونگهوان وارد رختکن شد و با دیدن بکهیون که روی زمین نشسته بود و شونش میلرزید سریع به سمتش رفت و کنارش نشست
_ ارشد حالت خوبه؟
بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه سرشو به معنی نه به دو طرف تکون داد. جونگهوان به دست بکهیون که محکم گرفته بودش نگاه کرد
_ دستتون درد میکنه؟
بکهیون سرشو به معنی اره تکون داد
جونگهوان زیر بغل دست سالمشو گرفت و کمکش کرد بلند شه
_ بیا بریم درمانگاه
بکهیون سرشو زیر انداخته بود و درحالی که سعی میکرد اشکاشو پاک کنه دنبالش رفت. هردو وارد درمانگاهی که دقیقا ساختمون کناریشون بود شدن. جونگهوان درحالی که دکمه ی اسانسورو فشار میداد زیر لب گفت
_ خداکنه دکتر دو هنوز درمانگاه باشه
بکهیون از شدت درد حتی نای پرسیدن اینکه دکتر دو کیه رو هم نداشت و فقط جونگهوانو دنبال میکرد،باهم وارد یکی از اتاقا شدن،منشی که دختر جوونی بود با دیدن چهره ی بکهیون که از درد مچاله شده بود سریع گفت
_ ببرش داخل
وارد اتاق شدن. دکتر دو سرشو از روی پرونده ی رو به روش بلند کرد و با دیدن بکهیون سریع بلند شد
_ بزارش رو تخت
بکهیون با کمک جونگهوان روی تخت نشست
_ دستته؟
بازم بی حرف سرشو به معنی اره تکون داد. کیونگسو عینکشو روی صورتش کمی جا به جا کرد و دست بکهیونو گرفت.
_ احتمالا جا در رفته باشه ولی بازم برای اطمینان ببر طبقه ی مایین از دستش عکس بگیرن،منشیمو باهاتون میفرستم تا سریع کارتونو راه بندازن
جونگهون ادای احترام کرد
_ چشم،ممنون دکتر
.............................................
نامجون درحالی که یقه ی لباسشو مرتب میکرد منتظر به در اداره خیره شد،جنی که یونیفرمشو با یه لباس عوض کرده بود از اداره خارج شد و با لبخند به سمتش اومد و سوار ماشین شد
_ ببخشید منتظرتون گذاشتم
نامجون لبخندی زد
_ مشکلی نیست
ماشینو روشن کرد و به سمت کافه ای که جنی گفته بود رفت. وقتی رسیدن خیلی جنتلمن در ماشینو برای جنی باز کرد،صد البته که جنی هم عشوه اومدن و مثل ملکه ها رفتار کردنو خوب یاد گرفته بود. با لبخند به نامجون نگاه کرد و پیاده شد،باهم وارد کافه شدن و پشت میز دو نفره ای نشستن.
بعد از اینکه سفارش دادن نامجون منتظر به جنی زل زد. جنی با دیدن نگاه خیره ش سرشو تکون داد
_ چیزی شده قربان؟
_ چرا انقدر به رییست جذب شدی؟
جنی لبخند متعجبی زد
_ منظورتون چیه قربان؟
نمیتونست اینکه برای یه لحظه ترس برش داشت که نامجون همچیو فهمیده باشه رو پنهون کنه و نامجونم از چیزی که فکرشو میکرد باهوش تر بود
نامجون:تا حالا هیچکدوم از زیردستای دخترم به خودشون جرعت اینکه انقدر بهم نزدیک بشنو ندادن.
جنی سعی کرد خودشو جمع جور کنه و در لحظه با فکری که به سرش زد سرشو زیر انداخت و با خجالت گفت
_ خب راستش،اممممم قضیه اینه که توی اداره من هیچ دوستی ندارم و تنها کسی که با من از اولش خوب بوده شما بودین بخاطر همین این جسارتو کردم
نامجون که از تک تک حرکات جنی خوشش اومده بود کمی به جلو مایل شد
_ فکر نکنم رییست گزینه ی مناسبی برای دوستی باشه خانم کیم
خانوم کیم رو جوری با تاکید گفت که برای زیر دست چموشش حد و مرزشو مشخص کنه. ناگهان جنی سرشو بالا اورد و با چهره ی جدی و مغرور همیشگیش بهش زل زد،دیگه خبری از ادای خجالت کشیدن نبود و نگاهش سرد شده بود
_ ولی فکر میکنم اونی که قبول کرد با من بیرون بیاد شما بودین و خودتون روی اینکه بخوام باهاتون دوست بشمو بهم دادید درسته؟
نامجون خنده ی بلندی سر داد
_ تو واقعا بی پروایی کیم جنی
به چهره ی سرد و بی تفاوت جنی نگاه کرد
_ اووووه انگار خیلی از حرفم عصبی شدی که اونجوری قیافه گرفتی
جنی لباشو جمع کرد توی دهنشو صورتشو به سمت چپش برگردوند. قطعا نامجون سخت ترین شکارش تا به امروز بوده...اینکه نامجون همش با کلمات بازی میکرد و همه چیزو درمورد حرکاتش میفهمید بدجور عصبیش میکرد در حدی که دوست داشت گردنشو بشکونه
نامجون:باشه گربه کوچولو انقدر عصبی نشو
جنی با شنیدن لفظی که باهاش صدا زده شده بود با تعجب به نامجون نگاه کرد و اروم زمزمه کرد
_ گربه کوچولو؟
لبخند نامجون و اخم جنی پررنگ تر شد. گربه کوچولو لفظی بود که جنی خیلی وقت بود نشنیدش و دلشم نمیخواست دوباره بشنوش ولی حیف که اگه از این معموریت با موفقیت رد نمیشد لیسا اونم مثل چن قطعه قطعه میکرد پس اخماشو باز کرد و لبخند کوچیکی زد
........................
دکتر دو به عکسا با دقت نگاهی انداخت
_ همونطور که حدس زدم دستش در رفته و جز این مشکلی نمیبینم
به سمت بکهیون رفت و دستشو گرفت. بکهیون ناله ای کرد
دکتر دو:جونگهوان حواسشو پرت کن
جونگهوان صورت بکهیونو به سمت خودش برگردوند
_ ارشد شما خیلی خوشگلی
_ اخخخخخخ
دکتر از غفلت ثانیه ایه بکهیون استفاده کرد و دستشو جا انداخت. بکهیون با ناله دستشو که حالا جا افتاده بود گرفت. دکتر دو باندی برداشت و دوباره دست بکهیونو گرفت و مشغول باند پیچیش شد
_ سعی کن دو هفته ای چیزای سنگین بلند نکنی و از مچ دستت زیاد کار نکشی تا سریع خوب شه
جونگهوان و بکهیون از دکتر تشکر و خداحافظی کرد و از درمانگاه بیرون اومدن
جونگهوان:ماشین دارید؟
_ نه
_ پس بیاید هردو با تاکسی بریم من تا خونتون همراهیت میکنم
.......................
جی ایون تنقلاتو روی میز گذاشت و کنار هازارد نشست
_ نادی
با تاکید گفت
_ هازارد
_ باشه بابا،هازی
_ هوم
_ یه فیلم اکشن بزار
_ اوکی
با چرخیده شدن کلید توی در و باز شدنش هردو به سمت در برگشتن. لی خسته وارد خونه شد و کفشاشو دراورد. با دیدن جی ایون و هازارد اخمی کرد و به سمتشون رفت. نگاه کلی به هازارد انداخت و بعد به جی ایون نگاه کرد
_ باید باهم حرف بزنیم
جی ایون بیخیال چیپسی توی دهنش گذاشت
_ خب حرف بزنیم
لی نگاه چپی به هازارد انداخت
_ تنها
هازارد هندزفری شو توی گوشش گذاشت و گفت
_ من چیزی نمیشنوم
جی ایون منتظر به لی زل زد،لی نفس عمیقی کشید
_ مگه صدبار بهت نگفتم راه نیوفت تو کوچه خیابون و یقه ی مردمو نگیر
_ اون پسره اول شروع کرد
لی کمی صداشو بالا برد
_ ازم میخوای باور کنم یه پسر همینجوری بهت حمله کرده؟اونم وقتی میدونم چقدر تنت میخاره؟
_ اگه اون پسره توی اتوبوس به ک*ونم دست نمیزد منم کتکش نمیزدم
لی نفسشو حرصی بیرون داد و غیرتی گفت
_ اون پسره لمست کرد؟
جی ایون سروش به معنی اره تکون داد
_ به جای کتک زدنش فقط کافی بود بهم بگی
جی ایون بلند شد و رو به روش ایستاد
_ به فرض که زنگ میزدم چیکار میخواستی بکنی؟ها؟حتما اون منشی عوضیت میگفت توی یه جلسه ی کوفتی هستی و نمیتونی کاری برام کنی مثل تموم این سالها
_ فقط کافی بود زنگ بزنی تا یه نفرو برات بفرستم،هیچ فکر کردی اگه تنها با یه گله پسر دربیوفتی ممکنه چه بلایی سرت دربیارن؟
_ من تنها نبودم هازاردم کنارم بود
لی به هازارد اشاره کرد
_ ولی اونم یه دختره
هازارد که تمام مدت حرفاشونو میشنید هدزفریشو از گوشش برداشت و با پوزخند جلوی لی ایستاد
_ اره دخترم که چی؟
لی نگاهی به سر تا پاش انداخت و خنده ای کرد
_ شما دوتا جوجه فسقلی انگار هنوز نمیدونید اون بیرون چه خبره
جی ایون:فک کردی چون دختریم ازپس خودمون بر نمیایم؟
_ معلومه که بر نمیا..
جملش با گرفته شدن و قفل شدن دستش پشت سرش توسط هازارد توی دهنش موند. هازارد با پا ضربه ای به پشت زانوش زد که باعث شد لی با روی زمین زانو بزنه. دستشو توی موهاش فرو برد و با فشار سرشو روی مبل گذاشت و به دستای قفل شدش فشار بیشتری وارد کرد که باعث شد صورت لی از درد جمع بشه
_ ببین داداچ من تنهایی از پس صدتا لشکر برمیام چهار پنج تا پسر بچه که دیگه عددی نیستن
جی ایون روی مبل نشست و با پوزخند به لی که زیر فشار هازارد داشت خفه میشد نگاه کرد
لی:جی ایون نمیخوای اینو از داداشت جدا کنی
_ نگران نباش تا نخواد دستت نمیشکنه
لی بلند شد و به سمت هازارد برگشت و صدالبته که اگه هازارد نمیخواست عمرا نمیتونست بلند بشه. انگشتشو به سمتش گرفت
_ توی دختر بچه فک کردی اگه تیپ پسرونه بزنی قوی تر میشی؟مگه فیلمه؟هرچیم که بپوشی بازم یه دختری که...
_ حالم بهم میخوره از کسایی مثل تو که مردا رو قدرت برتر میبینن در صورتی که حتی نمیتونن از خودشون دفاع کنن
به لی نزدیک تر شد و روی نوک پاهاش ایستاد و در گوشش گفت
_ مواظب دستای خوشگلت باش چون اگه زیادی عصبیم کنی قول نمیدم که سالم بذارمشون
لی با چشمای گرد شده به دختر بی پروای رو به روش نگاه کرد. هازارد پوزخندی زد و کوله پشتی شو برداشت
_ من دیگه میرم
جی ایون دستشو گرفت
_ شبو کجا میمیونی؟
نگاهی به لی انداخت
_ فوقش تو پارک میخوابم
_ولی بیرون هوا سرده
با باز شدن در و ورود رزی همه به سمتش برگشتن. رزی با دیدن جی ایون و هازارد انگار دوباره دآع دلش تازه شده باشه اخم کرد و به سمتشون اومد
_ شما دوتا،همین الان بهم توضیح بدید امروز چه گندی زدین
جی ایون بلند شد و دست هازاردو گرفت
_ از داداش گلت بپرس همه چیو برات عین طوطی تکرار میکنه
دست هازاردو کشید تا با هم برن بیرون که رزی کوله پشتی هازاردو گرفت و نگهشون داشت
_ هی هی کجا میرید؟
جی ایون:هرجا
_ با خواهر بزرگترت درست صحبت کن
به رزی نزدیک تر شد و با تنفر بهش زل زد
_ تو خواهر من نیستی پارک چهیونگ،خواهر من خیلی وقته مرده
با کشیده شدن دستش به لی که با عصبانیت بهش زل زده بود نگاه کرد. لی دنبال خودش کشیدش
_ شما دوتا فسقلی برید توی اتاق تا فردا تکلیفتونو روشن کنم
با رفتن هازارد و جی ایون لی به سمت رزی برگشت و نگران بهش نگاه کرد،رزی درحالی که سرش زیر بود با بغض اروم زمزمه کرد
_ همش تقصیر منه
لی شونه هاشو گرفت
_ نه هیچی تقصیر تو نیست
_ شاید اگه منم میمردم همه چی براش اسون تر میشد
لی با دستاش صورت رزی رو قاب گرفت
_ نه عزیزم اینطور نیست میدونی که بدون تو میمیرم
رزی بغضش شکست و بلند زد زیر گریه. لی اغوش گرمشو در اختیار خواهر کوچیکترش قرار داد و با دستش پشت کمرشو نوازش کرد
_ با هم همه چیو درست میکنیم خواهری،مثل همه ی این سالها،پس نگرانش نباش!
جی ایون با شنیدن صدای گریه ی رزی پشت در نشست و کلافه سرشو بین دستاش گرفت. هازارد از روی تخت بلند شد و کنارش نشست و دوست عزیزشو در اغوش گرفت
_ چیشد که به اینجا رسیدم؟
هازارد در سکوت فقط موهاشو نوازش کرد...
***********
چانیول پشت میزش نشست و به میز خالی بکهیون نگاه کرد. بود و نبود اون پسر لعنتی اذیتش میکرد.
نفس عمیقی کشید و به رزی خیره شد ولی برعکس همیشه به جای نگاه خیره رزی با رزی که غمگین نشسته بود و همش اه میکشید مواجه شد. دروغ چرا رزی رو دوست داشت و وقتی میدید حالش گرفته س کمی ناراحت میشد چون عادت کرده بود که این دختر همیشه بخنده. هیچوقت بهش نزدیک نمیشد چون میدوسنت رزی عاشقشه و نزدیک شدن بهش یه جور بازی با احساساتشه اما دروغ چرا اگه این احساس رزی نبود قطعا دلش میخواست باهاش کمی دوستانه تر برخورد کنه!
...............
جیسو پرونده رو باز کرد
_ بیون بکهیون
رزی نگاهشو از سر تا پاش گذروند و بکهیون سرشو به معنی اره تکون داد.
_ اینجا نوشتی که مشکلت اینه که عاشق نمیشی؟
_ بله
_ میتونی کمی بیشتر توضیح بدی؟
بکهیون به چشمای دکتر پارک که بنظرش خیلی جذاب میومد نگاه کرد
_ خب راستش من دوستای دختر زیادی دارم ولی هیچوقت نمیتونم بهشون به چشم این نگاه کنم که روزی جفتم باشن انگار بیشتر از نمیتونن برام باشن
_ تا حالا دوست دختر داشتی؟
_اگه دوست دتر داشتم الان مامانم نمیفرستادم اینجا اونم دقیقا وقتی که کلی کار سرم ریخته
جیسو خنده ای کرد
_ اوکی اقا پلیسه
بلند شد و فرمی رو از کشوش بیرون اورد و به سمت بکهیون گرفت
_ اینو برام پر کن و فردا به دستم برسونش،بعدش میتونیم باهم بهتر صحبت کنیم
_ باشه
بکهیون بدون نگاه به فرم از دستش گرفتش و تعظیمی به جیسو کرد
_ خداحافظ خانم دکتر
از مطب جیسو بیرون اومد و به مامانش نگاه کرد
_ بیا اینم روانشناس حالا اجازه هست برم سرکارم؟
_ خب چی بهت گفت؟نکنه قلبت معیوبه؟
با چشمای گرد شده به مامانش نگاه کرد
_ مامان قلبت معیوبه دیگه چیه بیماری جدید اختراع میکنی؟
ضربه ای به بازوی پسرش زد
_ به هرحال اگه تا ماه دیگه دوست دختر نگیری خودم یکیو برات میگیرم
_ ماماااااان

 

 

بکوب لایکو کامنتم بزار😐💜