با دستمال کاغدی که جلوم گرفته شد به خودم اومد و به صاحب دست نگاه کردم. ا اکبر این همه جلال:) ا اکبر این همه شکوه:) اسم تورو باید میذاشتن کیوتسو نه کیونگسو ^_^ (کیوت"ناز،بامزه"+سو=کیوتسو"کیونگسو")

سعی کردم چشم ازش بگیرم ولی موفق نشدم و همونطور که زل زده بودم به لبخند خوشگلش خواستم دستمالو از دستش بگیرم که با صدای افتادن چیزی سرجام پریدم و به رو به روم نگاه کردم. بهله بازم گل کاشتم:) به جای اینکه دستمالو از دست کیونگسو بگیرم دستمو زدم زیر سینی که دست ابدارچی بدبخت بود و کل چای خالی شد روش:)

خدایا میشه همین الان زمین دهن باز کنه منو ببلعه؟؟؟؟

با شرمندگی به ابدارچی بدبخت که عین کانگورو بالا پایین میپرید تا از شدت سوزش جای حساسش که سوخته بود کم نگاه کردم و درحالی که لبامو محکم روی هم فشار میدادم با خجالت غریدم

_ ببخشید

ابدارچی عین میگ میگ سریع از سالن خارج شد و من موندم با نگاهایی که بهم خیره بودن. اروم توی صندلی فرو رفتم. خدایا دیگه هیچی ازت نمیخوام فقط همین الان منو شتر کن همین:/ با دستی که روی دستم نشست چشمامو باز کردمو به کیونگسو که دستشو روی دستم گذاشته بود و بالبخندنگاهم میکرد خیره شدم. کیونگسو به جمع نگاه کرد

_ نظرتون چیه جلسه رو شروع کنیم؟

همه تایید کردنو بالاخره نگاهشونو از منه بدبخت گرفتن. کیونگسو دستمو ول کرد و لبخند مهربونی به روم زد. خدایا گوه خوردم شترم نکن تبدیلم کن به یه مگس که بتونم دور کیونگ بگردم هی نگاش کنم.

اهم خودتو جمع کن دختر:/ الان که وقت فن گرلی کردن نیست الان وقته بازیگریه. صاف سر جام نشستمو فیلمنامه رو برداشتم و جلسه شروع شد. مکالمه ی چندتا از سکانسارو باهم اجرا کردیم و کیونگ واقعا بازیگره عالی هستش هرچند که نیازی به تعریف من نداره ولی خب من دلم واسش میرههههههههه^_^ خدایا یعنی من تا اخر فیلمبرداری از دست این

خوشگلی و جذابیت و کیوتی کیونگسو جون سالم به در میبرم؟ ☆_☆

دیگه سعی کردم در طول تمرین شان و وقار نداشتمو حفظ کنم و دسته گل به اب ندم هرچند این جوهیوک عنتر هی پا رو

دمم میزاشت. اصلا فکر نمیکردم انقدر حس خوشمزه بودن بکنه حالا فعلا هنوز خرم از پل نگذشته بزار برم سر فیلمبرداری

جرش میدم :)

بعد از اتمام جلسه به سرعت باد از اونجا خارج شدم. دل میگه این جوهیوکو بگیرم بندازمش تو چرخ گوشت بعد با چرخ

شدش شامی درست کنم بدم نگار بخوره...اخ اخ دماغم دماغم،یه دماغ قشنگی داشتیم اینم پهن شد رفت ای الهی خیر

نبینی. سرمو اوردم بالا صدتا فحش بدم که با دیدن کیونگسو زبان اندر دهانم قاصر و حبس ماند و ته دلمان ضعف برفت و

ناگهان احساس بکردم که تپش قلبم بالا بگرفت و یا جد موسی منو بگیرین غش نکنم واسه این کیوته مهربون:) سرمو تکون

دادم و افکارمو از خودم دور کردم. لبخند مزخرفی زدم

_ ببخشید

_ راستش من باید معذرت خواهی کنم که حواسم به تو نبود نه تو

اخ داره راست میگه خاک تو سرم چرا عین این هولا ازش عذرخواهی کردم؟! ای جز جگر بگیرم که اروم و قرار ندارم وقتی

کیونگو میبینم.

_ ام خب راستش...یعنی...اره درسته تو باید عذر خواهی کنی

خندش گرفت و ابروهاشو بالا انداخت

_ چی؟

وای خدا باز ریدم:/ دستامو تند تند جلوش تکون دادم

_ نه نه یعنی منظورم اینه که خب من...

جوهیوک کنارم ایستاد و یکی از دستامو تو هوا گرفت

_ منظورش اینه که این یه اتفاق بود و نیاز به معذرت خواهی نیست حالا با اجازه تون ما مرخص میشیم

و بدون اینکه به من فرصتی برای حرف زدن بده دنبال خودش کشیدم. وقتی به خودم اومدم که توی ماشینش نشسته بودم

و اون حرکت کرده بود. به سمتش برگشتم

_ هی

_ خب خداروشکر بالاخره ویندوزت بالا اومد ترسیدم نکنه مرده باشی

با حرفش خندم گرفت. راست میگه من خیلی دیر میگیرم قضایارو. با خنده نگاهم کرد

_ خب حالا که خندیدی میخوام یه چیزی بهت بگم

_ بوگو

_ دوست من میشی؟

با تعجب به سمتش برگشتم و تقریبا داد زدم

_ هن؟؟؟

_ منظورم دوست معمولیه

_ اه...اها اره چرا که نه

 اوکی

گوشیشو از جیبش بیرون اورد و به سمتم گرفت

_ شمارتو برام سیو کن

_ باهش

گوشیشو گرفتم و شمارمو سیو کردم و بعدش به خودم زنگ زدم تا شمارش بیو برام و شمارشو توی گوشیم به فارسی سیو

کردم "جونور لنگ دراز" و گوشیشو گذاشتم جلوی ماشین

_ اسمتو تو گوشیم چی سیو کردی؟

لبخند ملیحی زدم

_ سیو کردم دوست جونیم

و برگشتم سمتشو با دستام صورتمو قاب گرفتم و چندبار پشت سرهم پلک زدم. با حالت چندشی نگاهم کرد

_ خیلی خب بعدا خودم عوضش میکنم

جلوی در خونمون نگه داشت و به سمتم برگشت و لبخند زد

_ امیدوارم از فردا بتونیم اوقات خوبی رو کنار هم بگذرونیم

_ منم همینطور

لبخند شیرینی زدم و از ماشین پیاده شدم.

(چهار روز بعد)

_ مامان خیلی دلم برات تنگ میشه(گریه ی الکی)

مامان محکم بغلم کرد

_ قربون دختر با محبتم برم اگه میخوای باهام بیا اصلا بیخیال فوق لیسانس شو

سریع از خودم جداش کردم و تند تند گفتم

_ نه نه من واقعا میخوام فوق بگیرم.

دستی به موهام کشید

_ خداحافظ دختر کوچولوی من

_ خداحافظ

همدیگه رو بوسیدیم و مامان بابا از خونه خارج شدن. با خروجشون از شادی به هوا پریدم. شیش ماه مامان نیست و این

یعنی من به راحتی میتونم برم سر فیلمبرداری. خداروشکر بابا رو میشه راحت پیچوند پس کارم خیلی راحته.

لباسامو مرتب و اماده گذاشتم برای فردا.. انقدر ذوق دارم که خوابم نمیبره. اولین روز فیلمبرداری اونم با بازیگرای حرفه ای

مورد علاقم و از همه مهمتر ایدلی که براش جون میدم. منو این همه خوشبختی محالههههههه

*******

لباسم رو پوشیدم و جلوی اینه نشستم تا گریمور کار صورتمو تموم کنه. کمی سرمو برگردوندم و به کیونگ که حسابی توی

اون لباس مدرسه کیوت شده بود نگاه کردم.

گریمور صورتمو صاف کرد

_ تکون نخور

_ باشه

بعد از اتمام گریم من برای ضبط سکانس اول که توی خونه ای گرفته میشد اماده شدم. سکانس اینجوری بود که باید از

خواب بیدار میشدم،ساعت رو میزی رو پرت میکردم توی دیوار و بعد از مسواک زدن درحالت خواب الودگی لباس مدرسه

مو میپوشیدم. بعد از اتمامش همگی رفتیم توی کوچه تا سکانس برخورد منو کیونگ رو فیلمبرداری کنیم. قضیه اینجوری

بود که کیونگ باید با دوچرخه از کنار من توی چاله ی پر شل رد میشد و همشو روی من میپاشوند.

کیونگ سوار دوچرخه شد و با صدای حرکت گفتن کارگردان شروع به حرکت کرد و فیلمبردارم به دنبالش رفت. با صدای

کات گفتن کارگردان توی لوکیشن مربوطه ایستادم و با حرکت گفتن کارگردان مشغول قدم زدن شدم. کیونگ از کنارم رد شد

و درحالی که مثلا هواسش نبود و هندزفری تو گوشش بود تمام اب و گل توی چاله رو روی لباس من پاشوند....

کش و قوسی به گردنم دادم. کیونگ کنارم نشست و لیوان شیر قهوه ای به سمتم گرفت

_ امیدوارم دوسش داشته باشی

با خوشحالی ازش گرفتمش

_ ممنون

_ خواهش میکنم

به نیمرخ جذابش که درحال خوردن شیرقهوه بود زل زدم. با صداش به خودم اومدم

_ تو از اون چیزی که فکرشو میکردم خیلی بهتر بازی میکنی

با خوشحالی گفتم

_ واقعا؟

_ راستش اولش فکر میکردم زیادی بیخیالی و همه چیزو سرسری میگیری ولی امروز دیدم که برای کارت نهایت تلاشتو

میکنی

لبخندی زدم

_ اره اغلب مردم بخاطر رفتارم منو احمق میبینن

به سمتم برگشت و شرمنده گفت

_ نه من نگفتم که تو احمقی فقط...

لبخند زورکی زدم و نگاهش کردم

_ نگران نباش من خودم خودمو میشناسم پس ناراحت نمیشم از شندین این حرفا

اینو گفتم و بلند شدم ازش دور شدم. دروغ گفتم من واقعا قلبم شکست ولی نه از دست کیونگ بلکه از دست خودم. گاهی

وقتا واقعا از اینکه انقدر احمقم حرصم میگرفت اما راهی برای تغییرش نبود چون هروقت سعی کردم جدی رفتار کنم

بعدش طاقت نیوردم و باز برگشتم به چیزی که هستم. میدونم که هیچوقت نمیتونم تغییر کنم و این گاهی اوقات عصبیم

میکرد چون هیچکس تلاش و جدیتی که زیر این نقاب احمقانه بود رو نمیدید.

کیونگ کاملا ناگهانی جلوم ایستاد که باعث شد بهش برخورد کنم. سریع عقب رفتم و بهش نگاه کردم

کیونگ:من واقعا متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم

نفس عمیقی کشیدم و دوباره توی جلو خندونم فرو رفتم

_ گفتم که ناراحت نشدم

_ راستش میخوام یه چیزی بهت بگم

_ بگو

_ من ازت خیلی خوشم اومده تو واقعا ادمو سر حال میاری

دستی روی سرم کشید و ازم دور شد. باورم نمیشه *_* الان دو کیونگسو از من تعریف کرد؟!واهاییییییییی♡_♡