رزی که میدونست با وجود اینکه تقصیری نداره قراره همه ی کاسه کوزه ها سرش بشکنه اروم پشت لیسا و جنی قایم

شد. جیسو با لبخند عصبی به سمت رزی برگشت و با تحکم گفت

_ رزی تو میدونستی نه؟

رزی اب دهنشو قورت داد و اروم گفت

_ من نمیدونستم اونی

_ یعنی داری بهم میگی که نمیدونستی قراره بیارنمون اینجا؟

نامجون جلو اومد و سعی کرد وضعو یکم اروم کنه

_ خانم کیم...

_ طرف صحبت من شما نیستید اقای کیم

نامجون دهنشو بست و یه قدم به عقب برداشت. جو طوری بود که انگار همه از جیسو میترسیدن. جیسو قدمی به سمت

رزی برداشت

_ برام مهم نیست که این سفرو پیشنهاد دادی و هرچی رزی،برام مهم اینه که بهمون دروغ گفتی و مارو کشوندی اینجا

جیمین سریع پرید وسط و گفت

_ رزی واقعا نمیدونست!

جیسو بهش نگاه کرد

_ من به رزی نگفتم که میارمتون اینجا اون اصلا خبر نداشت

جیسو به رزی نگاه کرد و رزی هم با تکون دادن سرش حرفای جیمینو تایید کرد. جیسو رو کرد به جنی و گفت

_ جنی همین الان زنگ بزن منیجرمون

جنی:راستش قبلا سعی کردم ولی اینجا صالا انتن نمیده

نامجون:اره اینجا کلا انتن نداره

لیسا با ترس گفت:چی؟!یعنی قرار نیس از اینترنت استفاده کنیم؟

_ نه

لیسا با حالت گریه خودشو تو بغل رزی انداخت. جیسو دیگه هر لحظه امکان انفجارش بود.

_ باشه شما برنده شدین. کجا باید بریم؟

نامجون لبخندی زد

_ دنبالمون بیاید

جیهوپ جلو رفت و چمدون جیسو رو ازش گرفت،جیمین چمدون رزی،نامجون چمدون لیسا و جین چمدون جنی. همگی راه

افتادن و بعد از طی کردن مسافتی به یه ویلای خیلی بزرگ رسیدن. یه ویلای تماما شیشه که رو به ساحل بود و کم کمش

ده تا اتاق داشت!

همگی وارد ویلا شدن. نامجون گفت

_ چهارتا اتاق براتون...

جیسو:ما همه تو یه اتاق میمونیم

جنی با تعجب:اونی!

نامجون سعی کرد لبخندشو حفظ کنه:باشه پس بیاید این یکی اتاق

جیسو جلوتر از همه به سمت اتاقی که دست نامجون به سمتش بود رفت و دخترا هم اروم همراهش وارد شدن. یه اتاق

بزرگ که جهارتا تخت داشت. رزی درحالی که با قیافه ی زاری به جیمین نگاه میکرد اروم درو پشت سرشون بست.

جیسو با عصبانیت روی تخت نشست و رزی گوشه ی اتاق ایستاد تا خشم جیسو دامنشو نگیره. جنی کنار جیسو نشست و

دستشو روی شونش گذاشت

_ اروم باش اونی

جیسو نفس عمیقی کشید و لبخند زد

_ من خوبم (به رزی نگاه کرد) از دست تو هم عصبی نیستم

لیسا خودشو روی تخت رها کرد

_ بیخیال بچه ها الان که اینجاییم بیاید خوش بگذرونیم،اصلا میتونیم بریم بیرون بگردیم که با ایناهم چشم تو چشم

نشیم

جنی:لیسا راست میگه بیاید یکم مثبت فکر کنیم

جیسو بلند شد و رو به روی دخترا ایستاد

_ خیلی خب حالا که اینجاییم بیاید سعی کنیم حداقل یکم خوش بگذرونیم.

رزی با ذوق بلند شد و جیسو رو بغل کرد

_ مرسی اونی

لبخندی زد:خواهش میکنم(ناگهان قیافشو عصبی کرد)ولی اگه اون جین به من نزدیک بشه نمیتونم تضمین کنم زنده

بزارمش

جنی سرشو به معنی بله تکون داد

_ باشه ما اصلا نمیزاریم که جین بهت نزدیک بشه خیالت تخت!

جیمین درحالی که با استرس ناخوناشو میجوید وسط سالن راه میرفت.

تهیونگ:بشین بابا سرمونو گیج اوردی

جیمین با ترس به پسرا نگاه کرد

_ نکنه جیسو رزی رو کتک بزنه؟

نامجون:مگه من شماها رو کتک میزنم؟

تهیونگ:بیخیال جیمین انقدر تراژدیش نکن من کیم جیسو رو میشناسم اون دختره ظریفیه اینکارا ازش بر نمیاد

کوکی با ارنج محکم به پهلوی تهیونگ ضربه ای زد که باعث شد تهیونگ برای لحظه ای نفسش بند بیاد و دستشو روی

پهلوش بزاره

_ چرا میزنی؟

_ که کیم جیسو ظریفه اره؟کی بود میگفت نزدیک لیسا نبینمت؟؟؟؟

تهیونگ اب دهنشو قورت داد و لبخند مستطیلی زد

_ ببخشید

کوکی روشو به حالت قهر از تهیونگ گرفت و دست به سینه نشست

_ برو همون کیم جیسو ببخشدت

با بلند شدن صدای جیغ لیسا همه از جا پریدن و با ترس به همدیگه نگاه کردن

جیمین:نگید که یونگی...

همگی با سرعت به سمت طبقه ی بالا دویدن و با وحشت توی راهرو ایستادن و به یونگی که با چشمای گشاد شده درحالی

که دستاشو روی بدن لختش گذاشته و سعی میکنه بپوشونتش به لیسا نگاه میکنه و لیساهم درحالی که چشماشو بسته جیغ

میزنه.

در اتاق دخترا باز شد و جنی و جیسو و رزی پریدن بیرون و با چشمای گشاد شده به یونگی و لیسا نگاه کردن. جیسو اخم غلیظی کرد و به سمتشون رفت و دست لیسارو گرفت و پشت خودش پنهانش کرد. با عصبانیت سر یونگی داد زد

_ وقتی چهارتا دختر خونه هستن باید اینجوری بگردی؟هیچ میفهمین دارین چه غلطی میکنین؟

نامجون قدمی جلو برداشت

_ خانم کیم من براتون...

_ تو یکی حرف نزن که هرچی میکشم از دست توعه

جیهوپ توی گوش تهیونگ گفت

_ هی ته ته شماها قبلا باهم وقت گذروندین برو یه چیزی بهش بگو

و قبل از اینکه فرصتی به تهیونگ بده اونو به جلو هول داد. همگی سوالی به تهیونگی که از قضا کنار یونگی ایستاده بود

نگاه کردن. تهیونگ صاف ایستاد

_ جیسو من ازت میخوام که اروم باشی راستش یونگی خواب بود وقتی که ما اومدیم دنبالتون و اصلا نمیدونست که شما

اینجا هستین

جیسو چشماشو محکم روی هم فشار داد و نفس حرصی کشید. شاید تنها دلیل سکوتش این بود که حرمت شکنی نکنه پس

بدون حرف برگشت توی اتاق و بقیه هم دنبالش رفتن ولی قبل از اینکه رزی بره تو اتاق جیمین دستشو گرفت و مانعش شد.

رزی به جیمین نگاه و اروم گفت

_ بله

جیمین با شرمندگی سرشو پایین انداخت

_ متاسفم همش تقصیر منه

رزی لبخند زد و دست جیمینو فشار داد

_ نه این تقصیر تو نیست،اونی من خیلی مهربونه فقط یکم بهش وقت بدید

دوباره فشاری به دست جیمین داد و بعد ولش کرد و رفت توی اتاق.

همه با عصبانیت به یونگی زل زدن. یونگی نگاه گذرایی بهشون انداخت

_ چیه؟!وقتی بی خبر دختر میارید همین میشه دیگه

اینو گفت و با پر رویی تمام رفت به سمت اتاقش. نامجون داد زد

_ یه بار دیگه اینجوری بگردی من میدونم و تو

(نزدیک سحر،چند ساعت بعد از این فاجعه و بیرون نیومدن دخترا از اتاق)

با فرود اومدن لگد لیسا روی شکم جیسو،جیسو از خواب پرید. درحالی که چشماش نیمه باز بودن به پوزیشن نگاهی

انداخت. جنی سمت راستش خوابیده بود رزی رو بغل کرده بود و لیساهم سمت چپش خوابیده بود و دست و پاهاشو دور

جیسو حلقه کرده بود. جیسو پوکر فیس نفس عمیقی کشید و لیسا رو از خودش جدا کرد و از تخت پایین اومد. از وقتی

اومده بودن اینجا نه اب خورده بود و نه غذا و الان حسابی تشنه بود. در اتاقو باز کرد و سرکی به بیرون کشید و وقتی

کسی رو اون اطراف ندید از اتاق خارج شد و درحالی که روی نوک پا راه میفرت تا صدایی ایجاد نکنه به سمت اشپزخونه

رفت. وارد اشپزخونه شد و در یخچالو باز کرد و بطری ابی برداشت و از اونجایی که میدونست قراره بطری رو تموم کنه

بدون استفاده از لیوان شروع به اب خوردن از بطری کرد

_ تو توی محدوده ی من چیکار میکنی؟!

با شنیدن صدای داد جین برگشت به سمت جین که سمت راستش ایستاده بود و اب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد و نتیجه شد پاشیده شدن یه لیتر اب تو صورت جین!