"خوابگاه بلک پینک"
جیسو نگاه ناراحتی به رزی انداخت
_ ولی تو باید اینو زودتر به ما میگفتی
رزی درحالی که واقعا جوابی در مقابلش نداشت کمی توی خودش فرو رفت
_ متاسفم اونی (دخترا به خواهرشون میگن اونی) من میخواستم بگم ولی فرصت نشد. تو همش سر فیلمبرداری بودی،جنیم مدام مشغول عکسبرداری برای مجله ها،لیساهم که داشت برنامه ی چینی شو فیلمبرداری میکرد. من واقعا خواستم بگم ولی نشد.
جنی دست رزی رو گرفت و لبخندی بهش زد
_ باشه عزیزم ما درکت میکنیم فقط اینکه این واقعا موضوع مهمیه
لیسا:خیلی خب اوکی بخشیدیمت ولی ناموصا چند وقته؟
رزی لبخند خجالتی زد و دسته ای از موهاشو پشت گوشش فرستاد.
_ یه سه چهار ماهه
جیسو با تعجب داد زد
_ سه چهار ماه؟تو که درگیر ضبط اهنگت بودی کی وقت کردی؟؟؟
_ خب همون موقع ها اون همش بهم زنگ میزد یا پیام میداد و حالمو میپرسید.
لیسا:حالا بهت اعترافم کرده؟
رزی لب پایینی شو برد توی دهنش و سرشو به معنی نه به چپ و راست تکون داد
جنی:پس تو بهش اعتراف کردی؟
رزی به سمت جنی برگشت و بازم سرشو به معنی نه تکون داد
جیسو:نگو که جفتتون عین احمقا هنوز به هم اعتراف نکردین
اینبار رزی سرشو به معنی بله تکون داد. جیسو نچ نچی کرد
_ واقعا که پسر پخمه ایه خب اگه دوست داره باید یه حرکتی بزنه یا نه؟
جنی خودشو جلو کشید و با احتیاط پرسید
_ میگم اصلا شاید اون تورو فقط یه دوست معمولی میبینه
رزی:نه فکر نکنم اخه حرفا و حرکاتش اینو نشون نمیده
لیسا:الان میخوای چیکار کنی؟
جنی:خب معلومه باید منتظر بمونه طرف اعتراف کنه خودش که نمیتونه کاری کنه...
"خوابگاه بی تی اس"
جونگکوک با تعجب داد زد
_ تو چند ماهه به دختره پیام میدی بعد ما الان باید بفهمیم؟
شوگا دستشو بالا برد و با همون حالت بیخیالیش گفت
_ من میدونستم
همه بهش با تعجب نگاه کردن
جین:واقعا که چطور تونستی به مادرت چیزی نگی؟
جیمین:به مامانم گفتم
نامجون:تو به مامانتم گفتی؟بعد ما الان باید بفهمیم؟
جین گوش جیمینو کشید
_ احمق جون از مادر منظورم خودم بودم که حق مادری به گردنت دارم
جیمین گوششو از دست جین نجات داد و درحالی که ناله میکرد گفت
_ توروخدا بیخیال شید بزارید حرفمو بزنم
تهیونگ:من مطمعنم این عنتر یه نقشه ای واسمون داره وگرنه تا الانم چیزی نمیگفت
جیمین لبخند گشادی زد
_ خب راستش من میخواستم که اگه میشه همگی باهم بریم سفر
جی هوپ:سفر؟سفر رفتن ما چه کمکی به تو و رزی میکنه؟
تهیونگ ابروهاشو با بدجنسی بالا انداخت
_ ای کلک نگو که میخوای خوابگاهو خالی کنی تا اونو بیاری اینجا
جیمین کوسن مبلو به سمتش پرت کرد.
نامجون:اها فهمیدم حتما میخوای ازش دور شی تا قدرتو بدونه
جیمین با دست به پیشونی خودش کوبید
_ نه احمقا منظورم اینه که با بلک پینک بریم سفر
همه با چشمای گرد شده به جیمین زل زدن
نامجون:دیوونه شدی؟!
تهیونگ:نکنه میخوای بمیری؟؟؟
جیمین برای اروم کردن اوضاع دستاشو تکون داد
_ بچه ها اروم باشید. مگه چه اشکال داره؟
جی هوپ:یعنی به نظر خودت هیچ اشکالی نداره؟
_ نه
یونگی کتاب نامجونو از دستش کشید و روی صورتش گذاشت و سرشو به پشتی مبل تکیه داد
_ هروقت تصمیم گرفتید منو بیدار کنید
جونگکوک:اره تو یکی بکپ
نامجون پس گردنی به کوکی زد
_ تو از کی تا حالا انقدر بی ادب شدی؟
کوکی به تهیونگ اشاره کرد
_ این یادم داد
جین:هیچوقت نباید میذاشتیم شما دوتا باهم قرار بزارین
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و کوکی رو به خودش نزدیک تر کرد. جیمین پوکر فیس به همه نگاه کرد و بعد فریاد زد
_ بچه هااااا
یونگی که از جا پریده بود با حالت خواب الودی گفت
_ درد و بچه ها،مرگ و بچه ها،مگه نمیبینی اینجا آرمیده ام؟
جیمین بهش توجهی نکرد
_ مثلا الان...اخ
با برخورد کتابی به سرش که یونگی به سمتش پرتاب کرده بود حرفشو قطع کرد و دستشو روی سرش گذاشت...یونگی بلند شد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت
_ اینجا دگر جای زندگانی نمیباشد
نامجون به ساعتش نگاه کرد
_ جیمین بنال ببینم میخوای چی بگی
_ بابا دارم میگم همگی بریم سفر و شماهم بهم کمک کنین که بهش اعتراف کنم
جیهوپ:میدونی بیش از هزاران راه بجز سفر رفتن برای اعتراف وجود داره؟
_ اره میدونم ولی من باید یه جایی دور از اینجا بهش اعتراف کنم یه جایی که همش نگران اینکه یکی مارو ببینه نباشم
تهیونگ: دقیقا کجای دنیا میخوای بری که کسی بلک پینک و بی تی اسو نشناسه؟
نامجون:حق با تهیونگه. تازه شم حتی اگه اینم حل بشه به نظرت کمپانی ها میزارن؟
جیمین:از وقتی هایب(کمپانی بی تی اس) و وایجی(کمپانی بلک پینک)باهم قرارداد بستن خیلی رابطه شون بهتر شده به نظرم که اگه بلک پینکم قبول کنن میتونیم راضی شون کنیم
نامجون:واقعا فکر میکنی به همچین چیزی نیاز داری؟
جیمین با حالت کیوتی سرشو به معنی اره تکون داد
نامجون بلند شد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت
_ اوکی پس چمدوناتونو جمع کنید که میریم سفر
جیمین با خوشحالی داد زد
_ مرسی هیونگگگگ
بلند شد و سریع با رزی تماس گرفت و جریانو براش تعریف کرد. رزی اولش مخالفت کرد اما با اصرارهای جیمین و خالی بستناش درمورد اینکه این یه سفر دوستانس و قراره خیلی خوش بگذره کوتاه اومد و قبول کرد که با دخترا حرف بزنه
"خوابگاه بلک پینک"
چهارتایی روی تخت جنی دراز کشیدن و همدیگه رو بغل کردن
جنی:این روزا خیلی خستم. واقعا خوشحالم که بهمون یه ماه استراحت دادن
جیسو جنی رو بیشتر به خودش فشار داد
_ وای منم همینطور. پاهام درد گرفتن از بس اینطرف اونطرف رفتم واسه فیلمبرداری
لیسا درحالی که سعی داشت جنی و جیسو رو همزمان بغل کنه گفت
_ خیلی وقت بود که اینجوری چهارتایی باهم نبودیم
همگی تایید کردن و همدیگه رو بغل کردن. رزی فرصتو غنیمت شمرد و تصمیم گرفت که بحث سفرو پیش بکشه
رزی:بچه ها بنظر من اگه یه سفر بریم حال هممون خوب میشه
لیسا با خوشحالی سر جاش نشست و لبخند گشادی زد
_ وای اره منم موافقم خیلی وقته چهارنفره نرفتیم سفر
جنی:نظرتون چیه بریم پاریس؟
جیسو:بنظر من که اگه بریم یه جای خلوت بهتره مثل روستایی چیزی اینجوری راحت تریم
جنی:اره راست میگی
جیسو:اوه من یه روستایی میشناسم خیلی قشنگه خیلی وقت پیش با خانوادم رفتم اونجا نظرتون چیه بریم؟
رزی روی تخت نشست که اینکارش باعث شد همه بهش نگاه کنن. رزی کمی من و من کرد و اروم گفت
_ راستش جیمین امروز به من یه چیزی گفت
لیسا با ذوق گفت
_ بهت اعتراف کرد نه؟(محکم رزی رو بغل کرد)اغواگر خودمی
جیسو نشست و از پشت لباس لیسا رو گرفت کشید و اونو از رزی جدا کرد. جدی به رزی زل زد
_ احساس میکنم قراره یه چیزی بگی که ما خوشمون نمیاد
رزی لبخند الکی زد
_ چی؟نه بابا
جنی:رزی
_ بله
_ جیمین چی گفته؟
رزی چشماشو بست و با بیشترین سرعتی که میتونست حرف زد
_ جیمین بهم زنگ زد و دعوتمون کرد با بی تی اس بریم سفر حتی گفت خودش کمپانیا رو راضی میکنه
لیسا و جیسو و جنی خشک شده و با تعجب به رزی زل زدن. رزی اروم لای چشماشو باز کرد تا عکس العمل دخترا رو ببینه.
هر سه به خودشون اومدن و اخم کردن
لیسا:رزی تو میدونی من هربار که یه فن ارت از خودم و جئون جونگکوک میبینم انقدر خجالت میکشم که حتی دلم نمیخواد باهاش رو به رو بشم بعد تو الان ازمون میخوای بریم سفر؟اونم با بی تی اس؟
جیسو:سر شیپ فنا وقتی منو کیم تهیونگ مجری برنامه اینگوکایو بودیم حتی جرعت نمیکردیم خارج از برنامه باهم حرف بزنیم بعد تو الان واقعا داری همچین چیزیو میگی؟
رزی سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. به نظرش دخترا حق داشتن و خودشم حرفاشونو قبول داشت. جنی دست زری رو گرفت و نوازشش کرد
_ ببین رزی من میدونم که تو به جیمین علاقه داری و دوست داری باهاش وقت بگذرونی ولی باید به اینکه ماها ادمای معمولی نیستیمم فکر کنی. ما توی جشنواره حتی جرعت نگاه کردن به همدیگه رو نداریم تا یه وقت حرف برامون در نیارن که اخرشم در میارن پس مطمعن باش ما هیچوقت حتی نمیتونیم باهم حرف بزنیم چه برسه به اینکه بریم سفر چون به هرحال همه مون از این اتفاقات باخبریم و هردو طرفم ناراضی هستیم بعدشم من مطمعنم که اوناهم مثل ما دلشون نمیخواد چند روزو همش کنار کسایی که جلوشون معذب بگذرونن.
رزی اروم گفت
_ راستش اونا قبول کردن
لیسا: چی!؟
جیسو پوزخندی زد
_ قبول کردن؟نکنه دیوونه شدن؟
رزی:راستش جیمین گفت فردا صبح با رییسش صحبت میکنه. گفت که پسراهم گفتن اگه رییس راضی نشد دخالت میکنن
جنی:خدای من اونا واقعا دیوونه شدن
رزی با دلخوری و کنایه گفت
_ نه دیوونه نشدن فقط دارن بخاطر جیمین اینکارو انجام میدن. کاش حداقل یه نفر واسه منم همینکارو انجام میداد
رزی با قیافه ای اویزون و ناراحت بلند شد و سریع از اتاق جنی رفت بیرون
جنی:اوووف حالا با این دختره چیکار کنیم؟
لیسا:قرار گذاشتن واقعا انقدر چندشه؟
جنی خودشو روی تخت انداخت
_ طی تجربیاتی که من با بعضیا داشتم قرار گذاشتن انقدر لوس نبود
جیسو جنی رو هول داد
_ حتما اونی که همش خودشو واسه رلش لوس میکرد عمه ی من بود اره؟
لیسا درحالی که به نقطه ای زل زده بود نفس عمیقی کشید
_ بچه ها به نظر من که حق با رزیه
جیسو:بیخیال لیسا الان داری طرف اونو میگیری؟
_ اون حق داره ناراحت باشه مخصوصا وقتی میبینه هم گروهی های جیمین بخاطر جیمین قبول کردن ولی ما قبول نمیکنیم
جنی:خب ماهم حق داریم که نخوایم با هفت تا پسر بریم سفر
_ عجب شعری ساختیا
جیسو:بسه بچه ها این قضیه یه جواب بیشتر نداره که اونم نه هست همین
جیسو بلند شد تا از اتاق بره بیرون
جنی:کجا میری اونی؟
_ میرم با تهیونگ تماس بگیرم
جیسو از اتاق جنی بیرون رفت و وارد اتاق خودش شد. کلافه خودشو روی تخت رها کرد و به صفحه ی خاموش موبایلش زل زد. احساس خوبی نسبت به ناراحتی رزی نداشت نا سلامتی از همه بزرگتر بود خودشو موظف میدونست که همیشه و در همه ی شرایط کنار اعضا باشه و همیشه هم بود اما الان این موضوع به نظرش واقعا مسخره بود چون به هیچ عنوان نمیتونست اتفاقایی که بعدش ممکنه پیش بیاد رو هضم کنه. با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد و به شماره ی ناشناسی که بهش چشمک میزد خیره شد. این شماره اصلا براش اشنا نبود
_ الو
_ سلام خانم کیم خوب هستین؟
جیسو با تردید گفت
_ اممم ممنون شما؟
_ من کیم نامجونم
_ اوه کیم نامجون
_ بله
_ گمون میکنم بخاطر رزی و جیمین زنگ زده باشید
_ آه اره راستش چند دقیقه پیش جیمین از من خواست که باهات تماس بگیرم و تورو راضی کنم که به این سفر بیاین
_ منو راضی کنین؟فکر میکنم باید سه نفرو راضی کنین چون هیچکس به جز رزی خواهان این سفر نیست
نامجون نفس عمیقی کشید و به جیمین که با چشمای مظلوم بهش زل زده بود نگاه کرد
_ بله بله خب این واقعا عجیبه که ما بخوایم باهم بریم سفر انا میخوام مطمعنتون کنم که هیچ مشکلی پیش نمیاد چون جیمین میخواد یه جزیره اجاره کنه و هیچکس اون اطراف نیست که بخواد مارو ببینه و...
_ خب دیگه بدتر!شما از من میخواید خواهرامو راضی کنم با هفت تا پسر پاشیم بریم تو یه جزیره که هیچکس توش نیست؟!من واقعا نمیدونم شما درمورد ما چی فکر کردید ولی بزارید یه حقیقتی که خودتونم میدونید رو به روتون بیارم ما راحت نیستیم که با هفت تا پسر که هروز باهاشون شیپ میشیم پاشیم بریم سفر. هیچ فکر کردی که اونا چجوری میتونن تو روی هم نگاه کنن؟؟؟ببینید اقای کیم شما لیدر گروهتون هستید و من بزرگتر گروهم پس بیاید هردو این احساسات و تصمیمات بچه گانه ی رزی و جیمین رو کنار بزاریم و این وضعیتو درستش کنیم چون ما هرگز به همچین سفری نمیایم. تمام!
جیسو با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
نامجون که توقع نداشت جیسو گوشیو روش قطع کنه با بهت به صفحه ی گوشی زل زد و گفت
_ این دختره واقعا عصبیه
جیمین:هیونگ این چه طرز حرف زدن بود؟باید یکم نرم تر حرف میزدی
_ چی میگفتم دیگه؟دیدی که دختره کارد میزدی خونش میپاچید همه جا
جیمین ناراحت خودشو روی صندلی ولو کرد
_ اههههه حالا چه غلطی کنم؟
نامجون ضربه ای به کله ی جیمین زد
_ یه راه دیگه واسه اعتراف پیدا کن
جیمین انگار که یه چراغ بالای سرش روشن شده باشه ناگهان با لبخند از جا پرید و با لبخند گشادی به نامجون زل زد.
نامجون با تردید نگاهش کرد
_ بنال ببینم چه فکری تو سرته؟
***************
با فرود هواپیمایی که وایجی برای بلک پینک اجاره کرده بود دخترا همگی از خواب بیدار شدن. با باز شدن در هواپیما لیسا با ذوق بیرون دوید و جیغ زد
_ هاوایی ما برگش...(با دیدن منظره رو به روش حرف تو دهنش موند)...تیم
دخترا با تعجب از هواپیما پیاده شدن و به مکانی که مثل یه فرودگاه کوچیک بود نگاه کردن.
جیسو:ما الان کجاییم؟
جنی:یعنی وایجی انقدر از سفرمون ناراحت بوده که تبعیدمون کرده؟ رزی با استرس به اطراف نگاه کرد و اروم گفت
_ بچه ها
همگی سوالی بهش نگاه کردن که ناگهان جیسو با فکری که به ذهنش خطور کرد گفت
_ نه رزی فقط اینو نگو
رزی:پشت سرتون
همگی به سمتی که رزی گفت برگشتن و با دیدن بی تی اس که سعی داشتن خیلی جذاب راه برن سرجاشون خشکشون زد.
تهیونگ دستاشو توی جیب شلوارکش کرد،جونگکوک نفس عمیقی کشید و به افق خیره شد،جیهوپ با لبخند کجی به دخترا نگاه میکرد،نامجون عین رییس باندای قاچاقچی جلوتر از همه و با ابهت راه میرفت،جیمین لبخندی به شیرینی عسل برای رزی میزد و جین...درحالی که دستشو توی موهاش میکشید و سعی میکرد خیلی جذاب برسه....ناگهان پاش به سنگ کوچیکی گیر کرد و عین ماست پهن شد رو زمین :/
دخترا با دیدن این صحنه پقی زدن زیر خنده البته به جز جیسویی که به جینی که دقیقا جلوی پاهاش رو زمین افتاده بود با تاسف زل زده بود. سرشو تکون داد و گفت
_ اگه یکم به جای قیافت به راه رفتنت توجه میکردی الان وضعت این نبود.
رزی اروم در گوش لیسا گفت
_ فکر نکنم این قضیه خوب تموم شه
جین سرجاش نشست و به پسرا که سعی داشتن خودشونو کنترل کنن که نخندن نگاه کرد.
_ خاک بر سرتون جای اینکه منو بگیرین دارین میخندین؟
نامجون جین رو بلند کرد و همه سعی کردن خنده شونو قورت بدن.
یهو کوکی پرید وسط و با انگشتاش یه مستطیل درست کرد و باهاش جین و جیسو رو که تقریبا کنار هم ایستاده بودن نشونه گرفت
_ واو
جین:چته؟
_ شما دوتا واقعا شبیه همین
دستاشو انداخت و با تردید گفت
_ جین تو خواهر گمشده نداری؟!
جین و جیسو نگاه چندشی به هم انداختن و جفتشون با تحکم گفتن
_ نه!
کوکی خندید:نگا حرص خوردنشونم شبیه همه
جین و جیسو دوباره با عصبانیت گفتن
_ جئون جونگکوک
کوکی خنده شو قورت داد و اروم رفت پشت سر تهیونگ قایم شد. جیسو با خشم برگشت سمت نامجون و کمی بهش نزدیک شد
_ من فکر میکنم که پای تلفن این قضیه رو براتون روشن کردم اقای کیم
نامجون سعی کرد همچنان با ابهت به نظر برسه
_ خیر ما صحبت نکردیم شما صحبت کردید و بعدش بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بدین قطع کردین
جنی و لیسا دستاشونو اروم به هم زدن و تو گوش هم گفتن
_ حقا که اونی خودمونه
جیسو نفس عمیقی کشید
_ حالا هرچی...ولی حتی یک درصدم فکر نکنید که ما اینجا میمونیم
پشتشو به بی تی اس کرد و گفت
_ بریم دخترا
و همون لحظه هواپیمایی که باهاش اومده بودن حرکت کرد و در مقابل چشمای عصبی و بهت زده ی جیسو پرواز کرد و رفت. 

 

لایک و کامنت فراموش نشه فرزندانم🤗💜