*جهت خوندن بیوگرافی شخصیت های جدید کلیک کنید*

(عمارت مانوبان)
نینگ نینگ اروم و در حالی که روی نوک پاش راه میرفت تا صدایی ایجاد نکنه وارد اتاق تمرین شد و مثل همیشه کارینا رو درحال تیراندازی به هدف های چوبی دید. اروم اروم از پشت نزدیکش شد و گفت
_ پخ
کارینا که دیگه به کارای نینگ نینگ عادت کرده بود و براش عادی شده بود بدون هیچ عکس العملی تفنگشو کنار گذاشت و به سمت نینگ نینگ برگشت. نینگ نینگ درحالی که بادش خالی شده بود دلخور به کارینا نگاه کرد
_ نشد یه بار من بترسونمت
کارینا دستشو دور گردنش انداخت درحالی که میخندید سرشو ناز کرد
_ شاید باید یکم بیشتر تمرین کنی کوچولو
نینگ نینگ تخس نگاهش کرد
_ من کوچولو نیستم
باهم از اتاق تمرین تیراندازی خارج شدنو وارد حیاط بزرگ عمارت که دورتادورشو ساختمونای مختلف گرفته بود شدن.
عمارت یه جایی خارج از شهر بود و دورتادورش درخت بود و یه جورایی وسط جنگل بود. یه زمین خیلی بزرگ که بیشتر شبیه یه پایگاه نظامی بود تا خونه! وسطش عمارت بزرگی قرار داشت و اطرافش با فاصله ی زیاد ساختمونای مختلفی قرار داشت.
نینگ نینگ و کارینا بعد از طی کردن مسافت طولانی وارد شکنجه گاه شدن. کارینا توی جلد سردش فرو رفت و به کای و هاروتو نزدیک شد و رو به کای گفت
_ با من کار داشتی؟
_ اره بکشش
اینو گفت و از شکنجه گاه خارج شد. کارینا نگاهی به چن که روی صندلی نشسته بود و جدی و با نفرت نگاهش میگرد
انداخت و خطاب به هاروتو گفت
_ اسمش چیه؟
_ کیم جونگده
کارینا چرخی دور چن زد و درنهایت روبه روش ایستاد و دستشو دوطرف صندلی گذاشت و روی چن خم شد و توی چشمای قرمز خیره شد
_ زن و بچه داری؟
چن سکوت کرده بود هیچی نمی گفت. کارینا پوزخند زد
_ میدونی،وقتی میخوام یکیو بکشم معمولا اینارو ازش میپرسم اخه دوست دارم بدونم که میخوام کیو بکشم
چشماشو کمی چرخوند
_ دوس دارم بدونم فردی که میکشم کسی رو داره...
دوباره به چشمایی که مردمکاش از عصبانیت میلرزیدن خیره شد
_ یا نداره
چن با لحن پرتنفر تحقیر امیزی گفت
_ قاتل کارش قتله دیگه اینکه طرفش کیه و چیه بهش مربوط نیست!
کارینا ازش فاصله گرفت و خندید
_ اوهو ببین کی داره به من درس میده
دستشو بالا اورد و دوباره جدی به چن خیره شد
_ خیلی خب حالا که دوس نداری جواب بدی زود تمومش میکنم
هاروتو اسلحه رو توی دست کارینا گذاشت و کارینا مستقیم به سمت قلب چن نشونه گرفت.
بازم مثل همیشه اشک توی چشمای نینگ نینگ جمع شده بود. سخت ترین چیز براش دیدن قتلای کارینا بود که بدون هیچ ترس یا عذاب وجدانی انجامشون میداد. دستشو جلوی دهنش گرفت تا هاروتو و کارینا صدای هق هقشو نشنون.
چن بدون ترس به چشمای کارینا زل زده بود و سعی میکرد این لحظات اخرو با فکر به خانوادش بگذرونه:
"خدایا حواست به جویی من باشه. اون دختر تا لحظه ی اخر داشت ازم قول برگشتن میگرفت. (قطره اشکی از چشمش چکید)
مینی دخترم بابا خیلی دلش برات تنگ شده لطفا بدون من خوب غذا بخور و خوب بزرگ شو تا بتونم با تمام وجودم بهت افتخار کنم. آرزو داشتم و فکر میکردم میتونم عروس شدنت و پدربزرگ شدن خودمو ببینم ولی انگار اینجا دیگه برای من اخره خطه،اخر خط قرمزی که از خون کشیده شده!
متاسفم که شوهر و پدر بی مسئولیتی بودم و دارم الان تنهاتون میزارم،خواهش میکنم منو ببخشید(قطره اشک دیگه ای از چشمای سرخش چکید)
نامجون برادر عزیزم ببخشید که سر قولم نموندم و به این زودی دارم ترکت میکنم،جویی و مینی همه کسه منن و من همه کسم رو به تو میسپارم. لطفا حواست به زن و بچم باشه و نزار مینی بی پدری رو احساس کنه."
الان لحظات اخر زندگیش بود و تمام فکر و ذکرش زن و بچش بودن. چن هیچ ترسی از مرگ نداشت و همچنان به چشمای کسی که قرار بود لحظاتی بعد بهش شلیک کنه خیره شده بود. چشماش قرمز شده بود و اشک توشون جمع شده بود و مطمعنن این اشک بخاطر دلتنگی برای زن و بچه ای بود که سه ماهه نتونسته ببینتشون و ارزو میکرد کاش حداقل میتونست باهاشون خداحافظی کنه!
کارینا لبخندی زد
_ خداحافظ کیم جونگده
و بعد صدای شلیک گلوله توی سرتاسر ساختمون پیچید. چند ثانیه بعد خون چن به زیر پاهای کارینا رسید و چن دیگه توی این دنیا نبود تا دخترشو بغل کنه و ببره شهره بازی و دیگه چنی نبود که سر به سر جویی بزاره و بهترین لحظات زندگیشو کنارش بگذرونه. دیگه چنی نبود که برادرانه نامجونو بغل کنه و اخر خط زندگی چن فرا رسیده بود!
حالا دیگه مینی یتیم و جویی بیوه شده بود.
کارینا اسلحه رو به دست هاروتو داد
_ جسدشو جمع کنید
و به سمت در خروجی قدم برداشت. نینگ نینگ با چشمای خیس و سری که پایین بود دنبال کارینا راه افتاد. کارینا
میتونست ببینه که نینگ نینگ بازم حالش بد شده ولی بازم مثل همیشه سکوت کرد.
لیسا با شنیدن صدای گلوله لبخندی زد و کمی از شراب قرمزش خورد.
به سمت لوکاس برگشت
_ خبری از جنی نشده؟
_ تنها اطلاعاتمون اینکه که الان وارد اداره ی پلیس شده
_ خوبه
لیوان شرابشو روی میز گذاشت
_ بگو جسد کیم جونگده رو قطعه قطعه کنن و بفرستن اداره ی پلیس
لوکاس بدون حرف اضافه ای به لیسا تعظیم کرد
_ چشم خانوم
***************
رزی رفت و بسته ای که برای واحد جنایی اومده بود رو تحویل گرفت ولی وقتی خم شد برش داره دید زیادی براش
سنگینه. جیمین که طبق معمول داشت به رزی نگاه میکرد تا وقتی که وارد اداره بشه بتونه از دیدنش لذت ببره با دیدن بسته ی سنگین به سمت رزی رفت
جیمین:برو کنار من برش میدارم
رزی بلند شد و با لبخند و لحن همیشه مهربونش گفت
_ دستت درد نکنه
جیمین بسته ی سنگینو به سختی بلند کرد و هردو شونه به شونه ی هم وارد اداره شدن و این جیمین بود که از قدم زدن هرچند کوتاه درکنار رزی غرق لذت شده بود.
وارد بخش جنایی که شدن سوهو به سمتشون اومد و با بهت گفت
_ جیمین اون خونه که داره از بسته میچکه؟
جیمین که تازه متوجه خونی که از جعبه بیرون میومد شده بود با وحشت جعبه رو زمین انداخت و به دستای خونیش زل زد و بعد سرشو بالا اورد و با ترس به سوهو نگاه کرد
رزی با ترس و تردید اروم جلو رفت و در جعبه رو باز کرد که با دیدن بدن قطعه قطعه شده ی چن جیغ بلندی سر داد و به پشت روی زمین افتاد. جیمین با دیدن محتوای بسته ناباور چند قدم عقب رفت
مومو به سمتشون اومد و با دیدن چن جیغ بلندی کشید و سریع به سمت رزی رفت و از روی زمین بلندش کرد،رزی خودشو توی بغل مومو پنهان کرد و شروع به گریه برای همکار و دوست عزیزش کرد.
نامجون و چانیول با شنیدن صدای جیغ مومو وحشت زده از اتاق بیرون اومدن و با دیدن جمعیتی که دور هم جمع شده بودن سوالی نگاهی به هم انداختن
نامجون:اینجا چه خبره؟
هیچکس هیچی نمیگفت و فقط راهو برای نامجون باز کردن،بعضیا با چشمای سرخ و بعضیا با چشمای اشکی به جسد زل زده بودن یا سعی میکردن نگاهشونو از بسته بدزدن به جر جنی که به دیوار تکیه داده بود و بیخیال مشغول نگاه کردن به شوی جدید لیسا بود!
سوهو و جیمین با وحشت و البته اشکی که توی چشماشون جمع شده بود سعی میکردن نگاهشونو به هر طرف سوق بدن به جز جعبه ی خون الود. نامجون سریع نزدیک شد تا ببینه دور چی جمع شدن اما با دیدن بسته نفسش تو سینه حبس شد. الان واقعا انگار هیچی نمیفهمید،انگار همه ی اینا یه توهم و کابوس تلخ بود. نمیتونست باور کنه که اون بدن قطعه قطعه شده و اون سر بریده مال برادر عزیزش چن باشه!
با بهت قدمی جلو رفت ولی دیگه نتونست طاقت بیاره و روی دو زانوش افتاد. چانیول به خودش تکونی داد و درحالی که سعی میکرد بغضشو قورت بده به سمت نامجون رفت و زیر بغلشو گرفت. نامجون زیر لب گفت
_ چن
با دستاش خودشو روی زمین کشید و به جعبه نزدیک تر شد. دستاشو جلو برد و توی خونی که روی زمین سرد سرازیر بود گذاشت،دستای خونیشو برداشت و بهشون خیره شد انگار میخواست به خودش ثابت کنه که همه ی اینا واقعین،دستشو جلو برد و جعبه رو لمس کرد. ناگهان بلند زد زیر گریه و فریاد کشید
_ چن!
انگار که تازه از شوک بیرون اومده باشه اشکاش پشت سر هم سرازیر شدن و خیلی سریع صورتشو پوشوندن.
جنی که فرصتو غنیمت شمره بود نقاب غمگینی به چهرش زد و به سمت نامجون دوید و کنارش نشست. بازوی نامجونو گرفت و با لحن غمگین ساختگیش اروم توی گوشش گفت
_ رئیس لطفا اروم باشید
نامجون درحالی که با مشت راستش به سینه ی خودش ضربه میزد با گریه و فریاد گفت
_ چطوری اروم باشم؟وقتی پاره ی تنم اینجوری غرق خونه چطور ازم میخوای که آروم باشم؟
جنی سر نامجون رو تو بغلش گرفت و با دستش مشغول نوازش کردن کمرش شد. بعد از گذشت حدودا سی ثانیه که همه سکوت کرده بودن و فقط صدای گریه هاشون سکوت فضا رو میشکست نامجون خیلی ناگهانی بلند شد و درحالی که چشماش از خشم قرمز شده بود و اتیش ازشون میبارید فریاد زد:
_ مانوبااااااان!میکشمت لالیسا،با همین دستای خودم میفرستمت پای چوبه ی دار.
با عصبانیت از اداره خارج شد. چانیول خواست بره دنبالش که جنی مانعش شد
_ تو این بل بشو رو جمع کن من میرم دنبالش
چانیول اخم کرد و پوزخند زد
_ بعد این همه ادم تویی که حتی نمیدونی چه خبره میخوای بری؟
_ حداقلش من این شخصو نمیشناسم پس میتونم جلوش گریه و زاری نکنم و ارومش کنم نه اینکه برم حالشو بدتر کنم
اینو گفت و دوید دنبال نامجون. چانیول و سوهو با چشمای قرمزی که سعی داشتن نباره همه رو متفرق کردن و سعی کردن اون وضعیتو یه جوری راست و ریس کنن
جنی از اداره بیرون اومد و به دو طرفش نگاهی انداخت. با دیدن نامجون که داشت سوار ماشینش میشد سریع به سمتش رفت و قبل از اینکه نامجون در ماشینو ببنده با یه جهش پرید کنار در راننده و در ماشینو نگه داشت. نامجون با چشمای سرخ و عصبانیت نگاهش کرد
_ چیکار میکنی؟
جنی با لحن دستوری گفت
_ پیاده شو من میرونم
نامجون درو به سمت خودش کشید.
_ لازم نکرده
جنی اما بیخیالش نشد و درو باز کرد. نامجون از اینهمه زور جنی تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیورد. جنی دستو گرفت و درحالی که سعی میکرد بکشتش بیرون گفت
_ فکر کن من نیستم هرجا که بخوای میبرمت اما نمیذارم با این حالت رانندگی کنی
نامجون دیگه تسلیم شد و از ماشین پیاده شد. جنی روی صندلی راننده و نامجون روی صندلی شاگرد نشستن و راه افتادن. جنی به سمت ادرسی که نامجون داده بود روند و جلوی در خونه ای ایستاد. نامجون کلافه بود ولی سعی میکرد با کشیدن نفسای عمیق خودشو اروم کنه. جنی بالاخره به حرف اومد و با کنجکاوی گفت
_ ما الان کجاییم؟
_ خونه ی برادرم
جنی میدونست منظورش خونه چنه ولی از اونجایی که باید خودشو به نفهمی میزد دوباره پرسید
_ خب ما چرا اومدیم خونه ی برادرت؟
نامجون درحالی که سعی داشت بغضشو قورت بده نیم نگاهی بهش کرد
_ چون باید خبر مرگشو به خانوادش بدم
جنی خودشو زد به تعجب کردن
_ اون اقاهه داداشت بود؟
نامجون با ناراحتی سری به معنی اره تکون داد. جنی چهره ی ناراحتی به خودش گرفت
_ من واقعا متاسفم نمیدونستم
نامجون سری تکون داد و از ماشین پیاده شد. جنی هم دنبالش رفت و هر دو جلوی در خونه ایستادن. نامجون نفس عمیقی کشید و خواست زنگ درو بزنه که جنو دستشو گرفت و مانعش شد. نامجون سوالی نگاهش کرد
_ فکر کنم اگه با این دست خونیتون وارد خونه بشید همون اول کاری حال زن داداشتون بد بشه
نامجون به دستای خونیش نگاه کرد و دوباره اشک توی چشماش جمع شد. جنی دستشو گرفت و دنبال خودش کشیدش
_ توی صندوق عقب اب هست؟
_ اره
جنی در صندوقو باز کرد و بطری ابی بیرون اورد و شروع به شستن دستای خونی نامجون کرد و نامجون مسخ شده ولی همراه با درد و بغض بی حرکت به جنی زل زد.
_ تموم شد
نگاهشو ازش گرفت و به دستایی که دیگه خونی نبودن نگاه کرد. بی حرف به سمت در خونه رفت و جنی هم دنبالش راه افتاد. لبخندی روی صورتش ساخت و زنگ درو زد. دقایقی بعد در توسط جویی باز شد. جویی با دیدن نامجون لبخندی از سر خوشحالی زد
_ نامجونا
همچنان سعی کرد لبخندشو حفظ کنه
_ شلام زن داداش
جویی با خوشحالی دخترشو صدا زد
_ مینی بیا عمو نامجون اومده
نامجون و جنی با تعارف جویی وارد خونه شدن. مینی با خوشحالی دوید و پرید بغل نامجون. نامجونم با اشتیاق و بغضی که سعی در نشکستنش داشت بغلش کرد. جویی کنجکاو به جنی نگاه کرد. جنی لبخند مهربونی زود و دستشو جلو اورد
_ سلام کیم جنی هستم
جویی متقابلا بهش دست داد و درحالی که نگاهش بین نامجون و جنی درحال نوسان بود گفت
_ خوشبختم من جویی هستم
جویی لبخندی زد و به نامجون نگاه کرد
_ تا حالا با خودت دختر اینور و اونور نمیبردی حالام که اوردی لباس فرم تنشه بگو ببینم اینجا چخبره؟
نامجون لبخند غمگینی زد و درحالی که روی مبل مینشست گفت
_ خبر خاصی نیست اون فقط همکارمه
نامجون رو به جنی کرد
_ میشه مینی رو ببری توی یکی از اتاقا؟
جویی با ترسی که به دلش رخنه کرده بود ترسیده بهش نگاه کرد
_ چرا ببرش؟مگه چی میخوای بگی؟چرا باید با همکارت توی وقت اداری بیای اینجا؟
جنی دست مینی رو گرفت و راهی اتاقش شدن. نامجون نفس عمیقی کشید
_ من اومدم اینجا که یه خبری بهت بدم
جویی که از لحن و رفتار عجیب و غریب نامجون احساس میکرد الانه که قلبش متلاشی بشه سوالی بهش زل زد
_ چیشده نامجون؟برای چن اتفاقی افتاده؟
نامجون دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه و این گریه بیانگر خبری بود که میخواست بده. جویی جلوی نامجون زانو زد و درحالی اشک به چشماش هجوم اورده بود دستای نامجونو گرفت
_ نه نامجون. بگو،بهم بگو که این فقط یه شوخیه مسخره ست.
_ متاسفم
با شنیدن این کلمه با صدای بلند زد زیر گریه. نامجون کنارش زانو زد و بغلش کرد. از این به بعد نامجون
باید به جای برادرش تکیه گاه جویی میبود.
مینی با شنیدن صدای گریه ی مادرش خواست از اتاق بره بیرون که جنی دستشو گرفت
_ ولم کن میخوام برم پیش مامانم
_ عزیزم مامانت الان دوست نداره تو اینجوری ببینیش
مینی اروم و غمگین روی پای جنی نشست. با اینکه هیچوقت علاقه ای به بچه ها نداشت ولی سعی کرد با بغل کردنش کمی مینی رو اروم کنه.
***************
_ .....باشد که روح او در ارامش باشد

مینی جلو رفت و شاخه گل سفیدی روی قبرو پدرش گذاشت
_ خداحافظ بابایی
جویی با گریه دختر کوچیکشو بغل کرد.
همه ی همکارا و دوستاش برای مراسم ختنش اومده بودن و برای مرگ همچین مرد بزرگ و مهربونی غمگین بودن.
نامجون نمیتونست تحمل کنه ولی مجبور بود بایسته تا مردم بیان و بهش بخاطر مرگ برادر عزیزش تسلیت بگن. چانیول،سوهو و جیمین کسایی که همیشه همراه چن بودن تنها کاری که ازشون بر میومدن این بود که کنار دوستشو بایستن و تنهاش نذارن تا این فاجعه ی مصیب بار راحت تر برای نامجون قابل باور بشه و همشون توی دلشون قسم میخوردن که انتقام دوستشونو از باعث و بانیش میگیرن!
(سه ماه بعد)
نامجون رو به روی پونزده تا از بهترین افسراش ایستاد و دستاشو پشت سرش گره زد،مثل همیشه ژستش جذاب و کاریزماتیک بود
_ این یه ماموریت خیلی مهمه و ما به رد گم کردن نیاز داریم. از بین شما پونزده نفر چند نفر برای نفوذ به باند لالیسا مانوبان انتخاب میشن و هیچکس به جز اونا نخواهند فهمید که اون اشخاص کیا هستن. طی این سه ماه گذشته ما تمام تلاشمونو کردیم و بالاخره راهی برای نفوذ پیدا کردیم و اونم اینه که چندتا از سربازامونو به عنوان جاسوس وارد ارتش مانوبان کنیم. از اونجایی که من فکر میکنم اونا اینجا جاسوس دارن پس شما پونزده نفرو به کشورای مختلف میفرستم و در نهایت به موقعش با اون چندنفر منتخب تماس میگیرم و بهشون میگم چیکار کنن.
بالاخره جلسه بعد از سه ساعت صحبت کردن درمورد ماموریت ها به پایان رسید و همگی از اتاق جلسه بیرون اومدن. رزی و مومو کنارهم نشستن و رزی با ذوق همیشگیش به مومو نگاه کرد
_ خیلی خوشحالم که ماهم جزو اون پونزده نفریم. بالاخره قراره یه کار هیجان انگیز انجام بدیم
سوهو: میبینم که بازم شما دوتا گیر چرت و پرت گفتنید.
رزی و مومو با شنیدن صدای سوهو صاف ایستادن و مومو با لحن جدی گفت
_ ببخشید قربان
سوهو به جفتشون چشم غره ای رفت و به سمت میزش رفت و پشتش نشست.
جنی: خسته نباشید قربان
سوهو: ممنون
جنی میخواست از زیر زبون سوهو درمورد جلسه حرف بیرون بکشه ولی اونجور که فهمیده بود سوهو هرگز چیزیو لو نمیداد. این سه ماه جنی احساس میکرد داره وقتشو تلف میکنه چون نامجون دیگه حتی حواسش به جنیم نبود و تمام فکر و ذکرش گرفتن لیسا بود. دیگه داشت از این بازی مسخره و بچه گونه خسته میشد و تنها امیدش فعلا فهمیدن این بود که توی اون اتاق جلسه چه اتفاقاتی افتاده. با یاداوری رزی و مومو فکری به سرش زد پس به ابدارخونه رفت. رزی و مومو سر میز نشسته بودن و درحالی که بیسکوییت و چایی میخوردن مشغول صحبت کردن درمورد رنگ مو بودن. جنی با حرص چشماشو تو کاسه چرخوند. همیشه صحبت کردن با این دوتا دختر ساده عصبیش میکرد. برای خودش قهوه ریخت و کنار اون دوتا نشست. مومو و رزی با چشمای گرد شده به کیم جنی که این سه ماهه حتی درست باهاشون حرفم نمیزد نگاه کردن. جنی لبخندی به روشون زد
_ چرا اونجوری نگام میکنید؟
نگاهشونو از جنی گرفتن و با اشاره برای همدیگه سر تکون دادن. جنی برای اینکه بهشون نزدیکتر بشه گفت
_ میشه اونی صداتون کنم؟
رزی خواست جوابشو بده که صدای در مانعش شد. جنی کلافه پوفی کرد و برگشت تا فحشی نثار مزاحمی که در زده بکنه.
بکهیون نگاهی به سه تا دختری که دور میز نشسته بودن انداخت
_ ببخشید اتاق رییس کجاست؟
رزی با مهربونی گفت
_ بپیچ تو راهروی سمت چپ اونجا سالن اصلیه بپرس بهت میگن.
بکهیون تشکری کرد و به سمت سالن اصلی رفت. وارد سالن که شد بعضی از نگاه هارو روی خودش حس کرد جوری که انگار همه میفهمیدن تازه وارده. به سمت مردی که پشت بهش ایستاده بود رفت و ضربه ی ارومی به شونش زد
_ ببخشید اقا
چانیول به سمتش برگشت ولی با دیدن بکهیون ماتش برد. چشمای براق و درخشان بکهیون جوری بود که انگار دقیقا دارن دست روی قلبش میزارن. بعد از سال ها دوباره قلبش برای مردی به تپش افتاد. دیدن اون پسر براش مثله یه زنگ خطر بود! یه چیزی مثل اینکه زیاد نزدیکم نشو وگرنه خط قرمزو رد میکنی!
همونطور خیره محو صورت بی نقص و زیبای بکهیون شده بود جوری که حتی نمیدونست بکهیون داره چی میگه و فقط تکون خوردن لبهاشو میدید. بعد از گذشت چند ثانیه بکهیون دستشو جلوی صورت چانیول تکون داد و اونو از بهت خارج کرد
_ هی میشنوی چی میگم؟
چانیول به خودش اومد و اخماشو کشید توهم
_ دوباره بگو
_ داشتم میگفتم اتاق رییس کجاست؟
چانیول بی حرف به در اتاق نامجون اشاره کرد. بکهیون تشکری کرد و به سمت اتاق رفت و چانیول رفتنشو تماشا کرد تا جایی که بکهیون وارد اتاق شد.
بی شک میدونست که دوباره داره بلایی که چند سال پیش سرش اومد سرش میاد و این تنها چیزی بود که چانیول میخواست هیچوقت اتفاق نیوفته پس همون لحظه تصمیم گرفت که ذره ای به این پسر نزدیک نشه!

 

به افتخار دیدار چانیک کامنت بذارید😐💜