*برای خوندن بیوگرافی شخصیت های جدید کلیک کنید*

توی راهرو داشت به سمت اتاقش میرفت که ناگهان جنی بهش برخورد کرد و قهوه ی داغی که توی دستش بود ریخت روی پیرهن سفید نامجون. نامجون که شدیدا سوخته بود همش سعی میکرد لباسشو از بدنش فاصله بده تا کمتر بسوزه ولی چون لباسش تنگ بود نمیتونست. جنی دستشو جلوی دهنش گرفت
_ وای شرمنده حواسم نبود
بعد دست نامجونو کشید
_ بیاید براتون تمیزش میکنم
نامجون که فقط احساس سوختگی میکرد و نمیتونست حتی فکر بکنه فقط دنبال جنی راه افتاد تا اینکه به دستشویی رسیدن. جنی دستاشو برد به سمت دکمه های پیراهن نامجون تا بازشون کنه. نامجون خودشو عقب کشید و با تعجب گفت
_ چیکار میکنی؟
جنی: لباستونو دربیارید وگرنه بیشتر میسوزید
نامجون فقط با بهت به دخترکوچولوی رو به روش زل زده بود. راستش فکر میکرد الان هر دختری باشه باید خجالت بکشه ولی جنی بی خجالت دستاشو جلو برد تا دکمه های نامجونو باز کنه. نامجون بی حرکت فقط به دختربچه ی روبه روش زل زد. شاید جنی مغرور و جذاب بود ولی به چشم نامجون یه بچه گربه ی ملوس بود.
جنی سومین دکمه ی پیراهن روهم باز کرد و وقتی خواست دکمه ی بعدی روهم باز کنه دستش با شکم نامجون برخورد کرد که باعث شد قلقلکش بیاد و داغ کنه برای همین قدمی به عقب برداشت که جنی با جلو اومدن اون قدمو جبران کرد و دوباره مشغول باز کردن دکمه ها شد.
توی دل نامجون غوغا به پا شده بود از این همه نزدیکی. بالاخره جنی همه ی دکمه هارو باز کردو خواست لباسشو کامل دربیاره که نامجون جلوشو گرفت. جنی هم چیزی نگفت و به نامجون نزدیک تر شد. نوک انگشتشو روی پوست شکم نامجون که کمی سوخته بود و قرمز شده بود گذاشت و با ناراحتی گفت
_ وای ببینید پوستتون چجوری سوخته
نامجون اب دهنشو قورت داد و دوباره قدمی به عقب رفت که اینبار به دیوار سرد پشت سرش برخورد کرد. جنی که خوب میدونست چجوری از خود بی خودش کنه دوباره بهش نزدیک شد و اینبار کل کف دستشو روی پوست شکمش قرار داد که باعث شد نامجون علاوه بر داغ کردن قرمز بشه.
الان بیشترین چیزی که نامجون میخواست این بود که این اتشو یه جوری بخوابونه ولی از اونجایی که ادمی نبود که به این زودی به کسی پا بده جلوی خودشو گرفت و با دستاش جنی رو کمی از خودش دور کرد و فکر میکرد اینجوری میتونه خودشو کنترل کنه ولی کل هوش و حواس و نگاهش به لبای پر و خوش فرم افسر رو به روش بود. اب دهنشو قورت داد و سرشو به جنی نزدیک کرد،حتی خودشم نمیدونست که داره چیکار میکنه انگار فقط داشت با جریان پیش میرفت.
جنی که فهمیده بود نامجون قصدش چیه به چشماش نگاه کرد. نامجون چشماشو بست و به جنی نزدیک تر شد. تقریبا یه میلیمتر فاصله بیشتر بینشون نبود که جنی خودشو عقب کشید و گفت
_ همینجا بمونید میرم پماد سوختگی بیارم
و قبل از اینکه نامجون عکس العملی نشون بده اونجارو ترک کرد و نامجونو با قلب داغ کرده ش تنها گذاشت.
نامجون همونطور مسخ شده اونجا منتظر جنی ایستاد تا اینکه بعد از دو سه دقیقه برگشت و پماد رو باز کرد و کمی از اونو روی دستش ریخت. دستشو جلو برد اروم اروم مشغول مالیدن پماد روی قسمت سوخته ی بدن نامجون شد. با هر حرکتش نامجون بیشتر دگرگون میشد و واقعا تحمل اون جو براش سخت شده بود برای همین دست جنی رو گرفت و نگه داشت. جنی سرشو بالا اورد و گفت
_ چیکار میکنید؟
نامجون سعی میکرد به هرجایی نگاه کنه به جز صورت جنی تا مبادا دوباره بخواد اشتباهی کنه هرچند بوسیدن کیم جنی انگار لذتش بیشتر از این بوده که به چرت و پرتای عقلش گوش کنه!
_ دیگه بسه
دست جنی رو ول کرد و پشتشو کرد بهش و مشغول بستن دکمه های لباسش شد. جنی اما هیچوقت کم نمیورد و حالاهم خوب بلد بود برای رییسش دلبری کنه پس اومد جلوی رییسش ایستاد و چهره ی مظلومی به خودش گرفت و با ناراحتی گفت
_ متاسفم نمیخواستم ناراحتتون کنم
نامجون با یه نگاه به چشم جنی فهمید که جلوی این دختر هیچ اختیاری از خودش نداره پس بدون اینکه جوابشو بده ترجیح داد سریعا اونجارو ترک کنه.
وارد اتاق کارش شد و پیراهنشو عوض کرد و پشت میزش نشست. الان همش چندساعته که جنی اومده ولی نامجون به این روز افتاده،نامجون داشت فکر میکرد که ایا میتونه در اینده خودشو دربرابر جنی کنترل کنه؟
(شب)
چانیول وارد خونه شد و نفس عمیقی کشید تا با تمام وجودش بوی خوب دستپخت جیسو رو استشمام کنه
_ من اومدم
جیسو با لبخند و قاشق بدست به استقبالش اومد
_ خوش اومدی
چانیول کفشاشو دراورد و مستقیم رفت سر میز نشست. جیسو به سمتش رفت و با اخطار گفت
_ اول لباساتو عوض کن و دستاتم بشور بعد بیا بشین پای سفره
چانیول قیافه مظلومی به خودش گرفت
_ نوناااااا
جیسو خم شد گونه ی چانیول رو بوسید
_ نونا و درد
چانیول درحالی که با غرولند ازجاش بلند میشد و دستشو روی جای بوسه ی جیسو میکشید گفت
_ بوست چیه؟نونا و دردت چیه؟
جیسو تنها کسی بود که چانیول میتونست کنارش از اون پوست خشک و خشنش بیرون بیاد شاید بخاطر اینکه جیسو تنها خانواده ای بود که براش مونده. دست و صورتشو شست و لباساشو عوض کرد و برگشت پیش جیسو سر میز نشست.
جیسو با لبخند غداشو جلوش گذاشت. چانیولم متقابلا لبخندی زد و مشغول خوردن شد.
جیسو: مامان امروز زنگ زد
چانیول دست از خوردن کشید و منتظر به جیسو خیره شد
_ فکر میکنم دلش برات تنگ شده
چانیول اب دهنشو قورت داد
_ از کجا میدونی؟اون حتی نمیخواد ریختمم ببنیه
سرشو زیر انداخت و با حرص لقمه ای توی دهنش گذاشت
جیسو دستشو روی دست چانیول که روی میز بود گذاشت
_ میدونم تو هم دلت براش تنگ شده چانی
چانیول چاپ استیکشو کنار گذاشت
_ جیسو اگه دلت براشون تنگ شده و برنگشتنت بخاطر منه...
_ به خاطر تو نیست چانیول بخاطر خودمه
جیسو جدی به تنها برادرش که از جونشم براش عزیزتر بود نگاه گرد و گفت
_ میدونی که بدون تو نمیتونم زندگی کنم چانیول....من واقعا هیچوقت نمیتونم تنهات بذارم...(خندید)...شاید حتی اگه ازدواجم کردی بازم پیشت بمونم چون نمیتونم ولت کنم
چانیول لبخندی زد و بلند شد و جیسو رو بغل کرد. جیسو یکم تو بغلش موند و بعد هولش داد عقب
_ حالا خودتو لوس نکن
چانیول برگشت سرجاش نشست و با خوشحالی کودکانه ای از اینکه جیسو تنها کسیه که هیچوقت ترکش نمیکنه مشغول غذا خوردن شد.
......................
بکهیون چشماشو تو کاسه چرخوند و رو به مادرش گفت
_ مامان بخدا من تازه بیست و شیش سالمه،کلی وقت تا ازدواج دارم نمیترشم که
مادرش جدی گفت
_ بکی تا حالا صدتا دختر بهت معرفی کردم ولی تو به هرکدوم یه ایرادی میگیری
پدر بکهیون روزنامه شو کمی پایینتر گرفت تا بتونه بکهیونو ببینه و گفت
_ من همسن تو بودم داشتم پوشکتو عوض میکردم
بکهیون نگاه شیطونی به باباش انداخت و گفت
_ خب به من چه که شما واسه مامان هول بودی و قبل از ازدواجتون بچه دارش کردی
مادرش یکی زد پشت گردنش
_ ای ور پریده باز تو بی تربیت شدی؟
بکهیون درحالی که پشت گردنشو ماساژ میداد لب پایینشو اویزون کرد
_ منکه چیز بدی نگفتم چرا میزنی؟
مادر بکهیون کمی تو فکر فرو رفت و بعد با قیافه ای که انگار یه ایده به ذهنش رسیده باشه گفت
_ فهمیدم. شاید وسواس داری
بکهیون با حالت زاری گفت
_ ماماااااااان
پدر بکهیون: این بچه وسواس نداره انگل داره خانوم،انگل!
مادر بکهیون چشم غره ای به شوهرش رفت و گفت
_ میگردم برات یه روانشناس پیدا کنم بری ببینیم چه مرگته
بکهیون غرولند کنان بلند شد و درحالی که پاهاشو رو زمین میکشید به اتاقش رفت و خودشو روی تخت انداخت. واقعا برای خودشم سوال بود چرا تا حالا حتی یه بارم عاشق نشده. ولی از اونجایی که بیعار تر از این حرفا بود ترجیح داد این چرندیاتو دور بریزه و بگیره بخوابه
*************
جنی رو به راننده کرد و گفت
_ سریع تر برو مگه رانندگی بلد نیستی؟
افسر جوون پشت فرمون پاشو بیشتر روی گاز فشار داد. جنی بالاتنه شو از پنجره ی ماشین بیرون برد و با دست چپش محکم ماشینو گرفت تا نیوفته و با دست راستش اصلحه شو به سمت ماشین فراری رو به روش گرفت و مشغول نشونه گیری شد که همون لحظه ماشین پلیسی که نامجون سوارش بود کنارش قرار گرفت و نامجونی که از اینکه جنی یه وقت بیوفته،ترسیده بود سرش داد زد
_ افسر کیم،داری چه غلطی میکنی؟برو تو ماشین خطرناکه
همون لحظه تیری به سمت جنی شلیک شد و نزدیک برخورد به سر جنی بود که نامجون رانندشو پس زد و خودش فرمونو به سمت ماشین جنی چرخوند و افسری که راننده جنی بود مجبور شد خودشو کنار بکشه بنابر این تیر دقیقا از کنار سر جنی گذشت. نامجون نفس اسوده ای کشید
_ کیم جنی برگرد داخل ماشینت
اما جنی سمج تر از این حرفا هنوز روی نشونش تمرکز کرده بود و بالاخره دستشو روی ماشه فشار داد و به تایر عقب ماشینی که سعی داشت ازشون فرار کنه شلیک کرد. ماشین چندبار دور خودش چرخ خود و بالاخره ایستاد. سرنشینی که راننده بود سرش محکم به شیشه برخورد کرد و همونجا موند ولی فردی که روی صندلی شاگرد نشسته بود سریع کیف پولارو برداشت و از ماشین بیرون دوید. ماشین پلیس کنار ماشینشون نگه داشت و نامجون خواست بره دنبال فرد فراری که جنی ازش جلو زد و با تمام قدرتش مشغول دویدن دنبال این خلافکار سمج شد. نامجون که از دیدن سرعت جنی تعجب کرده بود فقط تونست بی حرکت بایسته و به جنی و فرد فراری زل بزنه.
جنی همونطور که به سرعت دنبال مرد میدوید ماشه ی کلتشو کشید و اماده ی شلیک شد. همینکه به مرد رسید مرد ترسیده بهش نگاه کرد. جنی با یه حرکت سریع خودشو روی زمین سر داد و نشونه گرفت و به زانوی مرد فراری شلیک کرد. مرد روی زمین افتاد و از درد فریادی زد و به خودش پیچید. جنی پوزخندی از سر رضایت زد و از روی زمین بلند شد. دوتا از افسرا نفس نفس زنان خودشونو به مرد فراری و جنی رسوندن و زیر بغل مردو گرفتن و بلندش کردن.
جنی که کارش اینجا تموم شده بود مشغول تکوندن خاکای لباسش شد. نامجون عصبی بهش نزدیک شد
_ این چه کاری بود کردی؟ممکن بود خودتو به کشتن بدی اگه من نبودم الان اون تیر خورده بود تو مخت
جنی دست از کارش کشید و نگاه وحشیشو به چشمای نامجون دوخت
_ قربان شما همیشه با افسرای خانومتون اینجوری صحبت میکنید؟!
نامجون که مجذوب اون چشمای گربه ای و وحشی شده بود کمی اروم گرفت
_ نه
_ پس چرا....
نامجون پرید وسط حرفش
_ اخرین بارت باشه اینجوری با جون خودت بازی میکنی
اینو گفت و از جنی دور شد. جنی پوزخندی زد و خوشحال از اینکه داره رییسشو رام خودش میکنه به سمت ماشینش حرکت کرد.
(اداره پلیس)
جیمین نگاهی به رزی که مثل همیشه به چانیول زل زده بود انداخت و نفسشو پر حرص بیرون داد. با خودش فکر کرد تا کی این دختر میخواد خودشو واسه چانیول کوچیک کنه؟ به سمت رزی رفت و با دستش ضربه ای به میزش زد که رزی متوجهش شد و با لبخند همیشگیش گفت
_ سلام جیمین کاری ازم برمیاد که برات انجام بدم؟
و با چشمای خندونش به جیمین زل زد. رزی نمیدونست که با هر حرکتش دل جیمین رو به لرزه درمیاره. جیمین اب دهنشو قورت داد و پرونده هارو روی میز رزی گذاشت
_ اینارو بررسی کن
_ باشه
از رزی فاصله گرفت. راستش فکر میکرد هرچی از این دختر بیشتر فاصله بگیره بهتره چون مطمعن بود چشمای رزی به جز چانیول کسه دیگه ای رو نمیدید.
سوهو کش و قوصی به بدنش داد و رو به جنی که از دیروز شده بود زیردستش کرد و گفت
_ امروز کارت عالی بود افسر کیم
جنی نگاه مغرورانه همیشگی شو به سوهو داد و جدی گفت
_ ممنونم قربان
_ میتونی یکم استراحت کنی
سوهو اینو گفت و به سمت اشپزخونه ی اداره رفت تا با یه قهوه خستگی معموریتشو از تنش در کنه. درحالی که برای
خودش قهوه میریخت یادش افتاد که میخواست از نامجون بپرسه چرا امروز اومد معموریت اخه نامجون رییس پلیس بود و بخاطر همچین معموریتای دم دستی اداره رو ترک نمیکرد. درحالی که این سوال توی ذهنش رژه میرفت قهوه ای هم برای نامجون ریخت و قهوه هارو برداشت و به سمت اتاق نامجون رفت. چون دوتا دستاش پر بودن نمیتونست در بزنه پس همینجوری با ارنجش دستگیره ی درو فشار داد و درو باز کرد و وارد اتاق نامجون شد. نامجون چشم از عکس کیم جنی گرفت و پرونده رو بست. از دیشب تا حالا پرونده ی کیم جنی دستش بود و همش بازش میکرد و به عکس و اطلاعات جنی خیره میشد. سوهو قهوه رو جلوش گذاشت و گفت
_ راستی نامجون تو چرا امروز اومدی؟
_ خب مگه چه اشکالی داره؟
_ اشکالی که نداره ولی خب میگم که تو رییس پلیسی و معمولا واسه این کارای پیش و پا افتاده نمیومدی
نامجون درحالی که قلپی از قهوه ش میخورد گفت
_ فقط میخواستم یکم به یاد قدیما بیوفتم همین
دروغ محض بود! تنها دلیلش این بود که میخواست بیشتر و بیشتر کنار جنی باشه.
سوهو:خبری از چن نشد؟
نامجون با یاداوری چن نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت
_ نه

 

لایک و کامنتتتتتت😐💜